مهرخوبان

یادداشت های فتحی

مهرخوبان

یادداشت های فتحی

مهرخوبان
چهارشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۱

حرف های مادر یک شهید

حرفهای یک مادر

 

خداوند مارا انتخاب کرده

«فخرالملوک تبریزی» مادر شهیدان «سیدحمیدرضا» و «سید فرید» فاطمی پس از تحمل سال‌ها رنج دوری از فرزندانش 40 روز پیش به دیدار فرزندانش شتافت. مادری که فرزندانی در دامان خود پرورش داد که بزرگانی چون آیت‌الله مرعشی نجفی در داغش اشک ریختند.

. . . گوشه‌ای از خاطرات فرزندان شهیدش را که مادر در زمان حیاتش روایت کرده و توسط دفتر فرهنگی فخرالائمه در سال 87 به یک فیلم مستند تبدیل شده را مرور می‌کنیم:
*
مژده تولد حمیدرضا

خواب دیدم بچه‌ای به من دادند که موهای مشکی و لختی داشت. لباس سبز تنش بود؛ دشداشه مخمل سبز با عرق‌چین سبز. گفتند این پسر توست. بعد که حمیدرضا متولد شد، دیدم همان بچه‌ای است که به من داده بودند.

حمید تقریباً از 8ـ7 سالگی که مدرسه ‌رفت داستان می‌نوشت. یکی از دوستانش یکی از داستان‌ها را به روزنامه کیهان داده‌ بود. یک روز او را دعوت کردند به دفتر روزنامه. با حمید رفتم. گفتند شما این داستان‌ها را می‌نویسی؟ گفت بله. گفتند شما را استخدام می‌کنیم. هفته‌ای 2 مقاله برای ما بنویس، تو را استخدام رسمی می‌کنیم.

*آمریکا جای نفت به ما آدامس می‌دهد!

آن زمان برای بچه‌ها آدامس‌هایی مثل آدامس خروس می‌خریدند. برایش خریدم. گفت مامان بی‌خود خریدی! گفتم: چرا؟ گفت: مامان این مسخره است که ما نفت به این گرانی می‌دهیم به امریکا و او به ما آدامس می‌دهد! این مسخره نیست؟ بیندازیدش دور! گفتم: بچه این حرف‌ها را کی به تو یاد می‌دهد. گفت: هیچ‌کس! خودتان مگر نمی‌بینید؟ ما نفت داریم و او آدامس و با هم عوض می‌کند.

*عاشق امام بود

تمام نمرات کارنامه‌اش 20 بود. فوق‌العاده آرام بود و مؤمن. در دوران ابتدایی با آن سن کمش، امام جماعت بود.

اعلامیه امام (ره) را تکثیر می‌کرد و شبانه در خانه‌های می‌ریخت. عاشق حضرت امام بود. می‌گفت:‌ اگر فرمان جهاد دهد اولین نفرم که در صف قرار می‌گیرم.
نمی‌دانستم تدریس می‌کند. اگر پولی از تدریس به دست می‌آورد به حضرت امام(ره) و آقای مرعشی می‌داد. آیت‌الله مرعشی می‌گفت شما این بچه‌ها را نمی‌شناسید من می‌شناسمش. ایشان می‌گفت پول بسیار کمی که از تدریس می‌گرفت را حساب می‌کرد.
رساله حضرت امام (ره) را دست می‌گرفت، می‌گفت به فلان موضوع دست برده‌اند. آن زمان برگه‌های قرعه‌کشی پخش می‌کردند و حکم حلال بودن آن را بین فتواهای امام می‌نوشتند و چاپ می‌کردند. می‌گفت: مامان ببین این فتواهای امام نیست. آن را دستکاری کرده‌اند.

*تشکیل گروه والفجر

از دوران ابتدایی علیه نظام حرف‌هایش را می‌زد ولی در دوران دبیرستان به طور جدی شروع کرد. وقتی دانشجو شد، گفت "مادر دیگر دستانم باز شده و می‌توانم بعضی فعالیت‌ها را انجام دهم." با دوستانش گروهی به نام «گروه والفجر» تشکیل دادند.

*
اشک‌های عاشقانه

گاهی بعد از نماز گریه می‌کرد. می‌گفتم چرا گریه می‌کنی؟ می‌گفت "مامان عاشقم." فکر می‌کردم کسی را دوست دارد. هرچند احساس می‌کردم هنوز برای ازدواج خیلی زود است، اما به او گفتم هر کس هست بگو. من می‌توانم او را برای تو بگیرم. گفت "نه. عشق من کسی ست که دسترسی به او ندارم. عشق من پروردگار است که دوست دارم به او برسم."

*سینمای قم منفجر شد

یک روز صبح رادیو اعلام کرد سینمای قم منفجر شد! همیشه می‌گفت "از وضعیت سینمای قم رنج می‌برم." آن روز حوالی ظهر به خانه آمد. هیچ‌وقت سابقه نداشت آن وقت روز به خانه بیاید. کیف چرمی دستش بود. گفتم حمید چرا خانه آمده‌ای؟ گفت آمدم دیگر. گفتم مژده بده، سینمای قم را آتش زده‌اند. خدا پدرش را بیامرزد. کار خوبی کرد. تو هم به آرزویت رسیدی. وقتی گفتم خدا پدرش را بیامرزد گفت "بگو خدا مادرش را هم بیامرزد." یک‌دفعه گفتم حمید تو این کار را کردی؟ تازه متوجه شد حرفی که نباید را ‌گفته. گفت "مادر صدا شو در نیار. هیچ نگو. اگر شما اطلاع داشته باشی، شما و خواهرم را هم می‌برند و نمی‌توانید زیر شکنجه طاقت بیاورید و همه چیز را لو می‌دهید.
خیابان مجیدیه تهران یک آبجوسازی بود که با بمب منفجر کرد و ساختمانش را از بین برد. بعدها مکان‌هایی که حمید منفجر کرد همه مکان‌های خوبی شدند. سینمای آن زمان، الآن کتابخانه حضرت آیت‌الله مرعشی نجفی است یا برخی مکان‌ها به سپاه تبدیل شدند.

*
شبیه مادرش حضرت زهرا (س)

یک روز که دخترم از دانشگاه برگشت، با هم وارد خانه شدیم. همان موقع در خانه را زدند. تعداد زیادی مأمور ساواک آمدند داخل خانه و مرا هل دادند. صورتم به شیر آب خورد. تا 3 ماه صورتم کبود و چشم چپم بسته بود. از حیاط تا پشت‌بام سنگر گرفتند. تعدادی هم از پشت پنجره همسایه روبرویی که ساواکی بود نگاه می‌‌‌کردند. حمیدرضا حدوداً ساعت 7 ، 5/7 آمد. تا کلید انداخت او را لای در گذاشتند و فشار دادند. حس کردم بلاتشبیه مثل مادرش حضرت زهرا(س) سینه‌اش خرد شد. او را به زندان بردند.

یک روز ساواک به من زنگ زد و گفت "شما پسرت را خیلی دوست داری، بگو با ما همکاری کند". گفتم یعنی چه کار کند؟ گفت "همکاری کند و عوض آن چرخ مملکت را بچرخاند." حمیدرضا مغز متفکر بود. گفتم "خودش قبول نمی‌کند. اما اگر این کار را انجام دهد من نمی‌بخشمش" گوشی را قطع کرد.

با الفبای ضربه‌ای زندانی‌های را در زندان خط می‌داد.

*تا آخر عمر عفونت سرش چکه می‌کرد

شکنجه‌گر حمیدرضا، «آرش» بود، اما آنکه به خانه ما ریخت منوچهری بود. در موزه عبرت تا عکس منوچهری را دیدم، فریاد زدم این به خانه ما حمله کرد. از شکنجه زیاد، سرش عفونت کرده بود و تا آخر عمر، عفونت سرش چکه می‌کرد. اثر کلت روی سرش بود و کف پا و بدنش سوخته بود. همه شکنجه‌ها را روی حمیدرضا امتحان می‌کردند.

*وقت شکنجه دعا می‌خواند

به من گفتند وقتی صدای شکنجه بچه‌ها را می‌شنید، دعا می‌خواند و مناجات می‌کرد.
فرید 9 ساله بود که روزنامه‌ای آورد و گفت مامان، داداشم را اعدام کردند. نوشته بودند "رهبر تروریست‌های ایران، حمیدرضا فاطمی، اعدام شد." 17 اسفند ماه 54 بود.
جنازه را ندادند و نگذاشتند مراسم عزاداری برگزار کنیم. بعد از شهادت حمیدرضا تازه اول مکافات شروع شد. هر روز از ساواک می‌آمدند دنبال‌مان و ما را می‌بردند. خیلی اذیت کردند. به من می‌گفت "تو زیادتر از حد حرف می‌زنی، زبانت را بیرون می‌کشم." گفتم "من از تعرض مصونم. نه کسی را شکنجه کرده‌ام، نه کسی را اذیت کردم و نه کسی را کشته‌ام، کاری با من ندارند. آنهایی باید جواب بدهند که بروند فکر کنند و ببینند چه کارهایی کرده‌اند."

گفت "دخترت را می‌برم و خودت را نگه می‌دارم." گفتم "فعلاً ما دست شما اسیریم. هر کاری می‌خواهی بکن. بعد از حمیدرضا دنیا برایم مفهومی ندارد." گفت "می‌دهم زبانت را از دهانت بیرون بکشند. لعنت بر تو مادر. شما مادرهایی هستید که چنین بچه‌هایی را تربیت کردید. بدبخت و بیچاره، کلفت... و فحش‌های دیگر."

گفت "به والله قسم بلایی به سرت بیاورم... تو خیلی کُرکُری می‌خوانی." گفتم "هر کار می‌خواهی بکن. از خدا آرزو می‌کردم مرا هم بکشند. حالا که حمید رفته مرا هم بکشید."

*
یک پسر خوشگل برای دفن نیاورده‌اند؟

گفتم می‌خواهم به بهشت‌زهرا بروم. طوفان به پا بود. به حدی که خیلی از درخت‌ها شکسته بود. در بهشت‌ زهرا(س) خیلی گشتم و فریاد زدم. حمید را صدا می‌زدم. حس می‌کردم حمید آنجاست. به گورکن‌ها می‌گفتم شما یک پسر خوشگل، قدبلند و ورزشکار را ندیدید بیارند اینجا؟

یک تپه خاک بود. رفتم کنار آن نشستم. آن را بوییدم و بوسیدم. مثل اینکه یکی به من گفت: همین قبر حمید است.

بعد از انقلاب از بهشت زهرا(س) خبر دادند که قبر 90 نفر از زندانیان سیاسی پیدا شده. رفتیم بهشت زهرا(س)، دیدم همان قبری که کنارش نشسته بودم قبر حمیدرضا بوده.

*داداش حمید انتقامت را می‌گیرم

«سید فرید» هم سال 41 در تهران متولد شد. فرزند دومم بود. هنوز 5 ساله نشده بود که به مدرسه رفت. متوسطه را در دبیرستان شماره 2 خوارزمی گذراند. همیشه می‌گفت "داداش حمید من انتقامت را می‌گیرم." وقتی حمید را دستگیر کردند او بچه بود. پنهان شد و دید حمید را چگونه لای در گذاشتند کتکش زدند و دستگیرش کردند.
در مدرسه عالی اراک قبول شد. هر شب بیرون می‌رفت و لاستیک آتش می‌زد. شعار می‌داد و اعلامیه پخش می‌کرد. یک شب در حین پخش اعلامیه او را می‌بینند، فرار می‌کند و می‌رود کوچه ممتاز. درِ خانه‌ای باز بود، به پشت بام آن خانه می‌رود. مأموران متوجه می‌شوند و او از آنجا به پایین می‌پرد و پایش زخمی شد.
خانواده همسرم قم بودند ما هم رفتیم قم و بعد از آن انقلاب شد. آن زمان گروهک‌ها به دانشگاه‌ها حمله می‌کردند. فرید شب‌ها تا صبح در دانشگاه اراک کشیک می‌داد. می‌گفت "یک شب روی پشت‌بام یکی از ساختمان‌ها که چندین طبقه بود کشیک می‌دادم. برف سنگینی آمده بود. خیلی سرد بود. آنجا تنها یک در داشت که من آن را قفل کرده بودم. آن شب دیدم از سرما دارم بی‌حس می‌شوم و قادر به حرکت نیستم. جدم را صدا زدم. یک بار دور زدم و وقتی برگشتم دیدم یک سینی چای با یک قوری پر از چای و قند آنجاست! نفهمیدم آن چای از کجا آمد با آن چای حسابی گرم شدم، اما تا بلند شدم دیدم سینی چای نیست." فرید می‌گفت هنوز هم متوجه نشدم آن سینی چای را چه کسی آورد و آنجا گذاشت.
*
دلم می‌خواست جشن دامادی‌اش را ببینم

17 سال بیشتر نداشت که ازدواج کرد. آن‌هم بخاطر بیماری من که دکترها گفتند زیاد زنده نمی‌مانم و من هم از او خواستم ازدواج کند. چون عروسی حمید را ندیده بودم و دلم می‌خواست جشن دامادی او را ببینم.

بچه فرید که دنیا آمد، مریض احوال بود. به درخواست پدرش نام او را حمید گذاشت. 40 روز از اهواز به قم می‌آمد. اول حرم و بعد جمکران می‌رفت. دست به دامن آقا شد برای شفای بچه‌اش. بعد از 40 روز گفت "مادر حمید یا خوب می‌شود یا دیگر خوب نمی‌شود. من دست به دامن آقا شده‌ام." شب خواب حضرت امام(ره) را دیدم که دست فرید در چهره کودکی‌اش گرفته و او را آورد.

به دخترم گفتم این حمیدرضاست ـ‌ فرزند فرید ـ چرا پیش امام(ره) است؟ یک‌دفعه دیدم امام(ره) گفت "این بچه مال خودم است. شما نگران این نباشید." بچه شفا گرفت و حالش خوبِ خوب شد.

*کسی جرأت نمی‌کرد به خانم‌ها در دانشگاه چپ نگاه کند

فرید در دانشگاه‌ها رهبری می‌کرد. بچه‌ها می‌گفتند کسی جرأت نمی‌کرد به خانم‌های دانشگاه چپ نگاه کند. بس که مقید بود. در دبیرستان حکمت آن زمان تدریس می‌کرد. [لیسانس شیمی بود و در دبیرستان امام صادق(ع) درس می‌خواند. شیمی تدریس می‌کرد[

*
آن روز وقت رفتنش مثل بید می‌لرزیدم

وقتی می‌خواست برود ماشین پدرش را شست. پسرش را به حمام برد. موهایش را شانه کرد و ناخن‌هایش را گرفت. هیچ‌وقت از رفتنش ناراحت نمی‌شدم، اما آن روز مثل بید می‌لرزیدم. 3 بار پسرش را بالا برد و پایین آورد. گفت "حمیدجان، اگر مامانی را اذیت نکنی وقتی برگشتم یک بَه‌بَه خوبی برایت می‌آورم." گفتم: مادر من و پدرت که مریضیم، این بچه هم که... برو مرخصی بگیر و برگرد. گفت "شما خدا را دارید، خدا باید مواظب شما باشد. من هم باید بروم." من و حمیدرضا را بوسید. همین‌طور که بندهای پوتین را می‌بست دیدم رنگ فرید مثل نقره شده، تا آمدم اشک چشمهایم را پاک کنم دیدم فرید نیست و رفته!

چند روز بعد نامه نوشت گفت "الحمدلله بچه‌ها فاو را گرفتند. به شما تبریک می‌گویم." بعد از آن دیگر نامه نیامد.

قبلاً به رانش تیر خورده بود. با این حال، پشت خمپاره رفت. در همین حین یک نارنجک از فاصله نزدیک به سمتش پرتاب می‌کنند که به قلب فرید اصابت می‌کند. ‌نام تک‌تک اهل بیت را می‌برد و آرپی‌جی پرتاب می‌کردـ

*فرید مجروح شده

حاج آقا در اتاق بستری بود. از سپاه تماس گرفتند و گفتند حاج آقا فاطمی؟ گفتم ایشان مریض‌اند. گفتند با خودشان کار داریم. حاج آقا از اتاق بیرون آمد و تلفن را گرفت. یک دفعه دیدم رنگش مثل گچ سفید شد. گفتم حاج آقا چی شده؟ گفت:‌ هیچ خانم، فرید مجروح شده! گفتم کجا؟ گفت نمی‌دانم. الآن می‌آیند مرا به بیمارستان ببرند. تا در را باز کردم که او را راهی کنم یکدفعه دیدم کوچه پر از جمعیت است. انگار همه می‌دانستند و ما بی‌اطلاع بودیم.

*فرید هم رفته پیش حمید

چون ناراحتی قلبی داشتم، حاج آقا نمی‌خواست به من چیزی بگوید. کمی که گذشت گفت: خانم، اگر فرید قطع نخاع شود شما چه می‌کنی؟ گفتم: خب نخاع از دست داده، چشم‌ها و زبانش که هست. من خودم خدمت می‌کنم. گفت: اگر چشم‌ هم نداشت چه می‌کنی؟ گفتم: خب زبان که دارد، مرا مادر صدا می‌زند و من به او خدمت می‌کنم. گفت: خانم شما منطقی فکر می‌کردی من دوست ندارم بچه‌ام مجروح شود و یک تکه گوشت روی تخت بخوابد. تا این را گفت، گفتم چی شده؟ قرآن را از جیبش درآورد و گفت:‌ هیچی، فرید هم پیش حمید رفته، فرید شهید شد. هر دویمان همانجا به سجده افتادیم و گفتیم خدایا از ما این قربانی را قبول کن.

*خداوند ما را انتخاب کرده

دخترم از تهران رسید. به او گفته بودند حال پدرت بد است. تا ما را دید پدرش جلو رفت و او را بغل کرد. دخترم گفت:‌ پدر، شما که هیچ‌طوری نشدی، فرید طوری شده؟ که بی‌هوش شد و روی پله‌ها افتاد. پدرش گفت: بابا سجده کن، هدیه بوده برای حق. خدا از ما قبول کرده. ببین ما چقدر خوشبخت بودیم و چقدر افتخارآمیز است که خداوند ما را انتخاب کرده است.

 منبعسایت ساجد


۹۱/۰۳/۲۴

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی