مهرخوبان

یادداشت های فتحی

مهرخوبان

یادداشت های فتحی

مهرخوبان

۵ مطلب در بهمن ۱۳۸۸ ثبت شده است

نامه ای از بهشت برای امیرالمومنین علیه السلام

بابا علی جان سلام !

وقتی مادرم گفت که این روزها بابا هم پیش ما می آید ، اول خوشحال شدم . آخر سی سال بود که منتظر بودم . توی این سی سال هر جای بهشت که رفتم صحبت از خوبی های تو بود . اصلا اهل بهشت ذکر فضائل و خوبی هایت را بهترین سخن می دانند . آتها همه به عشق و محبت  و ولایت علی دلخوش هستند.

بابا جان من هم عاشق تو شدم و بیقرار دیدارت بودماین عشق تازگی هم ندارد از همان روزهای اول که اینجا آمدم ایجاد شد . آن روز که صدای در خانه شما بلند شد و مادرم فاطمه آمد پشت در ، مادرم به تو گفت بگذار من بروم شاید از من خجالت بکشند و برگردند. آخر او برای تو احساس خطر کرد و برای همین نمی خواست با آن گروه روبرو شویصحبت هایی شنیده بود که می گفتند هیزم بیاورید . این خانه را آتش می زنیم  . . . .
چند لحظه بعدش من 

۰ نظر ۱۴ بهمن ۸۸ ، ۱۵:۲۴
فتحی
سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۸۸

حسین جان

 حسین جان

 ای سلیمان وجود مورچه ای ناچیز ران ملخی را برایت هدیه آورده  

یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَآ إِنَّ اللّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ

***

امید لطف
غم عشقت به دل دارم حسین جان
زهجران تو بیمارم حسین جان
زشوق وصل رویت هر شب و روز
به لب نام تورا دارم حسین جان

بود نام تو شیرین تر زشکر
همی ذکرت شده کارم حسین جان
تویی آرام جان و قلب عاشق
تویی آگه زاسرارم حسین جان

تهی دستم  ،  فقیرم ،  ناتوانم
گنه کارم ، گنه کارم، حسین جان
بسوزان جان و دل را در عزایت
زدیده اشک غم بارم حسین جان

اگرچه روسیاهم از گناهان
ولی حب تورا دارم حسین جان
به روز حشر  و در میزان اعمال
به راهت دیدة زارم حسین جان

مکن نومیدم از فیض شفاعت
امید لطف تودارم حسین جان
                                                         «عارف»

***
شفای جان
تو بردرد دلها دوایی حسین جان
مرض های جان را شفایی حسین جان
تویی رمز عشق و تویی جان هستی
تومحبوب خلق و خدایی حسین جان

تویی خون حق در رگ و جان هستی
تو فرزند خون خدایی حسین جان
به قلبم نظرکن  مریض گناهم
بده جان و دل را  صفایی حسین جان

قیامت چه آید کتابم  به دستت
مبادا که خوارم  نمایی حسین جان
به میزان و   هنگام  تبلی السرائر
به جز تو ندارم رجایی  حسین جان

اگر حق در آنجا  نبندد  زبانم
به فریاد گویم کجایی حسین جان
                                                       «عارف»

۰ نظر ۱۳ بهمن ۸۸ ، ۲۳:۳۵
فتحی
دوشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۸۸

عشق گوهر شادی

عشق گوهر شادی

اول- آورده اند که گوهر شاد خاتون، همسر شاهرخ، زنی مومن و پارسا بود. می خواست در کنار حرم امام رضا علیه السلام مسجدی بنا کند. چون نیتش عمل صالح بود، به همه کارگران و معماران اعلام کرد دستمزد شما را دو برابر می دهم، ولی به شرطی که فقط با وضو کار کنید، ودر حال کار باهم مجادله وبدزبانی نکنید، وبااحترام رفتار کنید. واخلاق اسلامی و یاد خدا رارعایت کنید.

دوم- گفته اند او به کسانی که به وسیله حیوانات مصالح وبار به محل مسجد می آوردند، علاوه بر دستور قبلی گفت سر راه حیوانات آب وعلوفه قرار دهید واین زبان بسته ها رانزنید، و بگذارید هرجا که تشنه و گرسنه بودند آب وعلف بخورند. به آنها بار سنگین نزنید و آنها را اذیت نکنید. اما من مزد شما را دوبرابر می دهم.

سوم- روایت کرده اند که گوهر شاد روزی طبق معمول برای سرکشی کارها به محل مسجد رفت. دراثر باد مقنعه و حجاب او کمی کناررفت وکارگر جوانی چهره اورا دید. جوان بیچاره دل از کف داد و عشق گوهر شاد صبر و طاقت  ازاو ربود تا آنجا که مریض شد،و بیماری او را به مرگ نزدیک کرد.
مادرش که دید فرزندش ازدست می رود، تصمیم گرفت به هر قیمتی شده جریان را به گوش ملکه برساند. او موضوع را به گوهر شاد گفت و منتظر عکس العمل گوهر شاد بود.
ملکه با خوشرویی به مادرگفت به پسرت بگو من برای ازدواج با تو آماده ام ولی قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد، یکی اینکه مهر من چهل روز اعتکاف توست در این مسجد تازه ساز. اگر قبول داری به مسجد برو و چهل روز فقط نماز و عبادت خدا را به جای آور. و شرط دیگر این است که بعد از آماده شدن تو، من باید از شوهرم طلاق بگیرم.   

 جوان عاشق وقتی پیغام گوهر شاد را شنید ازاین مژده شادشد و گفت چهل روز که چیزی نیست اگر چهل سال هم بگویی حاضرم. او رفت و مشغول نماز درمسجد شد،به امید اینکه پاداش نمازهایش ازدواج و وصال گوهر شاد باشد.
 روز چهلم گوهر شاد قاصدی فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد. قاصد  به جوان گفت فردا چهل روز تو تمام می شود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستی او هم شرط خود را انجام دهد .
جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهر شاد به نماز پرداخت، حالا پس از چهل روزحلاوت نماز راچشیده بود، جواب داد: به گوهر شاد خانم بگو اولا از تو ممنونم، ودوم اینکه من دیگر نیازی به ازدواج با تو ندارم.
قاصد گفت منظورت چیست؟ مگر تو عاشق اونبودی؟ جوان گفت آنوقت که عشق گوهر شاد مرا بیمار وبی تاب کرد، با معشوق حقیقی آشنا نشده بودم. ولی اکنون دلم به عشق خدا می طپد و جز او معشوقی نمی خواهم. من با خدا مانوس شدم و فقط با اوآرام می گیرم. اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند آشنا کرد.او باعت شد تا معشوق حقیقی را پیدا کنم . . .

۰ نظر ۱۲ بهمن ۸۸ ، ۲۳:۲۲
فتحی
يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۸۸

محرم نامه

  محرم نامه

 

کعبه را بگذار رو کن سوی یار
حائل است این خانه بنگر روی یار 
رو به سوی قبله عشاق کن    
شوق را دروصل او مشتاق کن

کاروان عشق آنک سر رسید
عارفی سر تا به پا محشر رسید
جمله زیبا رخان در هلهله
ماه در خجلت شد از این قافله

خیمه معراج را بر پا ببین
باز سبحان الذی اسری ببین
مسجد الا قصی نه، اینجا کربلاست
این تماشا خانه قالوا بلی است

این منای ذبح اسماعیل نیست
قوس ادنی مسکن جبریل نیست
نی زبان اینجا توانا بر سخن
نی قلم اینجا چراغ انجمن

این زمین کربلا یا محشر است !؟
این ظهورستان عشق داور است !
هر که این می خانه آمد مست شد
وآن دگر سر مست شد، بی دست شد

دست وسر دیگر حجاب ساقی است
ساقی اینجا تشنه تر از باقی است
ای ملائک چشم خود را وا کنید
طفل دردی نوش را معنا کنید

کودک اینجا اگر نابالغ است
رهبر نام آوران عاشق است
تشنگی اینجا برای آب نیست
گاه وصل آمد، کسی را تاب نیست

این که جان تقدیم جانان می کند
عرشیان را مات و حیران می کند
رمز انی اعلم اینجا بر ملاست
این حسین آباد عرش کبریاست 

 ای ملائک سجده بر آدم کنید
دیگر این چون  وچراها کم کنید
این محرم نامه را امضا دهید
جام را بر ساقی جان ها دهید

در نوا با تعزیه داران شوید
انجمن های قلم گریان شوید
این محرم نامه خونین نامه شد
کربلا ورد زبان خامه شد

از محرم عشق جوشان می شود
رود غیرتها خروشان می شود
از محرم دل جلا پیدا کند
تکیه بر پیدا و ناپیدا کند

پیر ما در کربلا پیرانه شد
با محرم فاضل و فرزانه شد
پیر ما می گفت مکتب کربلاست
داستان کربلا در روضه هاست

کربلا را خون عاشق بیمه کرد
خون مگر شمشیرها را نیمه کرد!
این سیاهی ها که بر دیوارها است
رمز استمرار در پیکارها است

این سیه پوشان گریان وغمین
نوحه خوانان شقایق زاردین
از فرات آب عطشان آمدند
مست و سیراب از می جان آمدند

این محرم نامه ها احیا گرند
نوحه ها بیداد را رسوا گرند
سینه زن ها محو عترت می شوند
غرق دریای محبت می شوند

این محرم ها بسیجی پرور است
هر نم اشکی شهیدی دیگر است
شاهد ما خاکریز عاشقان
کربلایی های بی نام و نشان

نینوائی زادگان جبهه ها
راویان قصه قالوا بلی
وه که عشق اینجا عجب زیباستی! 
قصه جف القلم اینجاستی!
     « عارف »


۰ نظر ۱۱ بهمن ۸۸ ، ۲۳:۴۳
فتحی
شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۸۸

رقیه و بابا

  رقیه و بابا

بابای خوبم   بابا حسینم ، بابای مهربونم  چقدر دلم برات تنگ شده! آخه خیلی وقته ندیدمت.
چه کار خوبی کردی که اومدی .  خوب شد که به ما سر زدی، بابا کجا رفته بودی ؟ چقدر دیر اومدی . آخه من هروقت از عمه می پرسیدم بابا کجاست می گفت بابات رفته سفر.

 بابا اینقدر برات حرف دارم !! ولی باباجونم! اینطورکه تو اومدی من حرفام یادم رفت !  چرا با سرت اومدی ؟ پس بدنت کجاست؟ بابا جون کی رگ های گردنت رو بریده ؟ کی صورتت رو خونی کرده ؟  باباجونم  نکنه از چوب یزید لبهات خونی شده ؟ آخه من دیدم که با چوب به لبهات می زد . خیلی غصه خوردم ولی عمه زینب بیشتر گریه کرد .  بابا جون تو که همیشه می گفتی هرکس قرآن بخونه هدیه بهش میدن؟ پس چرا وقتی قرآن خوندی با چوب زدت ؟ اینقدر قرآن خوندنت رو دوست دارم بابا ! یه بار دیگه قرآن تو رو شنیدم صدات از روی نیزه می اومد. اون بارهم عمه خیلی گریه کرد بابا !

بابا حسین ! صورتم ،بدنم ،  پاهام درد می کنه . آخه زیاد دویدم ! خیلی به من سیلی زدن ! هر وقت من می گفتم بابا !، منو می زدن! اسم شما که بهترین اسمه ! شما بهترین آدم هستی !چرا اینها منو می زدن ؟
بابا جون یک شب توی راه سوارشتر بودم ، داشتم اسم تو رومی بردم- آخه دلم برات تنگ شده بود - اون مرد منو از شتر انداخت روی زمین . چند بار گفت : اسکتی یا بنت الحسین ! اسکتی یا بنت الخارجی ! وقتی من ساکت نشدم، کتکم زد،اما من بازم اسم تو رو می گفتم ، آخرش اون خیلی ناراحت شد منواز بالای شتر انداخت روی زمین ! خیلی بدنم درد گرفت . من پا برهنه بودم ، دویدم پیش عمه ! پاهام روی زمین زخم شد ! آخه زمین پراز خار بود! پیش عمه که رسیدم گفتم  : عمه جون مگه ما بچه های پیغمبر نیستیم ؟ مگه مادر ما حضرت فاطمه نیست ؟ عمه انگار می دونست من چی میخوام بگم . منو بغل کرد و با گریه گفت چرا عزیزم  همین طوره.
 بابا جون بیشتر از همه ما عمه اذیت شد! چون بیشتر وقتا که می خواستند ما رو بزنن  ، عمه خودشو سپر می کرد و تازیانه ها به بدنش می خورد.    بابا اصلا عمه خیلی خوبه! حتی از مادر هم برا ما مهربون تر بود!

میدونی بابا تو که نبودی  ، عمو عباس هم نبود ، داداش اکبر ، پسر عموها ، . . اصلا اون همه مرد که موقع رفتن به کربلا با ما بودن هیچ کدوم موقع برگشتن نبودند! فقط داداش سجادم بود که اون هم مریض شده بود و احتیاج به مراقبت داشت ، تازه عمه به اون هم باید رسیدگی می کرد .

بابا جون آخرین بارکه تو رو دیدم ،خداحافظی کردی و رفتی میدون! اونوقت خیلی تشنه بودی! آخه چند روزآب نخورده بودی ! بابا بعد از اون من هر جا آب دیدم یاد تو بودم.
بابا جون برا همین لبهات اینطور خشک شده؟ قربون لبای خشکت برم بابا!  دوست داشتم وقتی میایی،  منو بغل کنی، نوازش کنی .  . . . ولی انگار من باید تو رو بغل کنم. . .
اما بابا جون این دفعه  دیگه ازت جدا نیمشم! اگه عمه هم بخواد منو جدا کنه نمیذارم بری! باید منم با خودت ببری. . . بابا جون منو با خودت ببر  . . . منو ببر بابا حسین... بابا جون بابا . . .جون . . با. . با . . با

انا لله و انا الیه راجعون

۰ نظر ۱۰ بهمن ۸۸ ، ۲۰:۳۰
فتحی