مهرخوبان

یادداشت های فتحی

مهرخوبان

یادداشت های فتحی

مهرخوبان
سه شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۸۴

دلم برای خودم تنگ شده

دلم برای خودم تنگ شده

خیلی از خودم  دور شدم ، خیلی به خودم بدی کردم  از من زده شد ، فاصله گرفت.  دیگه حالی از من نمی پرسه نمی گه من به اون عادت کرده بودم . نمی گه هوای دیدنش  رو می کنم . این همه فاصله ! این همه دوری ! این همه جدایی !

من با اون انس داشتم ! او به دردهام می رسید و من هم همراه با اون برای درمان دردها دنبال دارو بودم . شب و روز من ، لحظه لحظه من  مراقبت و کشیک از اون بود . و همه وقت و همه جا نور پیدا در ضمیر او به من جان می داد . وای که چه روز و شبهایی با خودم  داشتم ! اون ماه شعبان ! چه حرص و ولعی داشتم برای آماده شدن بیشتر ، آراستگی بیشتر ، تا بتونم ماه رمضان سرم رو بالا بگیرم و با صاحب خونه حرف بزنم ! . . . . بعد که گفتند ماه رمضان داره میاد  با شوق و ذوق رفتم استقبالش ، مثل جان شیرین در آغوشش گرفتم و اونم منوحسابی تحویل گرفت . چه وصلی ! چه وصالی ! چه شوری و چه حالی ! روزها پر از نور و سرور عارفانه عشق ، وشبها روشن و نورانی از سوز عاشقانه عرفان ، دیگه بیداری شب و زمزمه سحر  یه چیز عادی شده بود . !!

من همه جا مواظب بودم که اون ضرر نکنه ، عقب نمونه ، سرافکنده نشه . خودمو میگم .  از روسیاهی فردا می ترسیدم ، و از خالی بودن دستم موقع رسیدن به خط پایان ، به خودم می لرزیدم . برای همین هم حسابی کار می کردم . ورد زبونم شده بود صلوات و حتی با دهان بسته و برای دوری از ریا  همیشه کلمات نورانی رو تکرار می کردم.

وقتی شبهای قدر گذشت اونقدر از توشه هایی که جمع کرده بودم خرسند بودم که احتمال هم نمی دادم یه روز بازهم به گدایی و مفلسی می افتم .  روز عید فطر هرچی گفتن توی این سرمای اول صبح ، خوب همین مسجد سرکوچه که نماز عید برگزار میشه برا چی می خوای بری مصلی ؟؟  اونقدر این حرف برام بی اهمیت بود که حتی جواب ندادم .  آخه وقتی یه کم اون طرفتر خروار خروار ثواب می دادند چطور راضی باشم که به برداشت اندکی قناعت کنم ؟؟؟؟

. . . .  حالا با اینکه خیلی از اون روزا نگذشته ، ولی چقدر من عوض شدم ! چقدر عقبگرد کردم ! چقدر جا موندم ! 
وای ی ی ی ی ی  که چه بلایی سرم اومد ! با خودم چه کردم . .چه کردم  . .چه کردم ؟؟؟ 
کارم به جایی رسیده که دیگه  خودم رو از دست دادم ، بی توجه ، بی مسئولیت ، بی همت ، بی . . . .!    این چه بلایی بود که سرمن اومد ؟ من از کجا خوردم ؟ چی شد که اینطوری شدم ؟؟؟

من خودم رو از دست دادم ، از خودم جدا شدم ، بریدم ، فاصله گرفتم  . .  . وقتی فکر می کنم که چقدر اون خود من  خوب بود دوست داشتنی بود  . . . وای ی ی  چقدر دلم برا خودم تنگ شده !!  چقدر حسرت می خورم که بازم همون باشم ، ولی آخه  کو؟  کجا  ؟ چطوری میشه باز همون بشم ؟؟ اون خیلی خوب بود  خیلی خوب بود  خیلی . . .  دلم براش خیلی تنگ شده . .  شاید یه نامه براش بنویسم . بگم  من پشیمونم  ،غلط کردم ، میخوامت ،  بیا که دلم برات یه ذره شده ، دلم برات تنگ شده ، دلم برات تنگ شده !!  ولی اون بر میگرده ؟؟؟     ۲۹-۹-۸۴

۸۴/۰۹/۲۹

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی