مهرخوبان

یادداشت های فتحی

مهرخوبان

یادداشت های فتحی

مهرخوبان
شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۸۸

رقیه و بابا

  رقیه و بابا

بابای خوبم   بابا حسینم ، بابای مهربونم  چقدر دلم برات تنگ شده! آخه خیلی وقته ندیدمت.
چه کار خوبی کردی که اومدی .  خوب شد که به ما سر زدی، بابا کجا رفته بودی ؟ چقدر دیر اومدی . آخه من هروقت از عمه می پرسیدم بابا کجاست می گفت بابات رفته سفر.

 بابا اینقدر برات حرف دارم !! ولی باباجونم! اینطورکه تو اومدی من حرفام یادم رفت !  چرا با سرت اومدی ؟ پس بدنت کجاست؟ بابا جون کی رگ های گردنت رو بریده ؟ کی صورتت رو خونی کرده ؟  باباجونم  نکنه از چوب یزید لبهات خونی شده ؟ آخه من دیدم که با چوب به لبهات می زد . خیلی غصه خوردم ولی عمه زینب بیشتر گریه کرد .  بابا جون تو که همیشه می گفتی هرکس قرآن بخونه هدیه بهش میدن؟ پس چرا وقتی قرآن خوندی با چوب زدت ؟ اینقدر قرآن خوندنت رو دوست دارم بابا ! یه بار دیگه قرآن تو رو شنیدم صدات از روی نیزه می اومد. اون بارهم عمه خیلی گریه کرد بابا !

بابا حسین ! صورتم ،بدنم ،  پاهام درد می کنه . آخه زیاد دویدم ! خیلی به من سیلی زدن ! هر وقت من می گفتم بابا !، منو می زدن! اسم شما که بهترین اسمه ! شما بهترین آدم هستی !چرا اینها منو می زدن ؟
بابا جون یک شب توی راه سوارشتر بودم ، داشتم اسم تو رومی بردم- آخه دلم برات تنگ شده بود - اون مرد منو از شتر انداخت روی زمین . چند بار گفت : اسکتی یا بنت الحسین ! اسکتی یا بنت الخارجی ! وقتی من ساکت نشدم، کتکم زد،اما من بازم اسم تو رو می گفتم ، آخرش اون خیلی ناراحت شد منواز بالای شتر انداخت روی زمین ! خیلی بدنم درد گرفت . من پا برهنه بودم ، دویدم پیش عمه ! پاهام روی زمین زخم شد ! آخه زمین پراز خار بود! پیش عمه که رسیدم گفتم  : عمه جون مگه ما بچه های پیغمبر نیستیم ؟ مگه مادر ما حضرت فاطمه نیست ؟ عمه انگار می دونست من چی میخوام بگم . منو بغل کرد و با گریه گفت چرا عزیزم  همین طوره.
 بابا جون بیشتر از همه ما عمه اذیت شد! چون بیشتر وقتا که می خواستند ما رو بزنن  ، عمه خودشو سپر می کرد و تازیانه ها به بدنش می خورد.    بابا اصلا عمه خیلی خوبه! حتی از مادر هم برا ما مهربون تر بود!

میدونی بابا تو که نبودی  ، عمو عباس هم نبود ، داداش اکبر ، پسر عموها ، . . اصلا اون همه مرد که موقع رفتن به کربلا با ما بودن هیچ کدوم موقع برگشتن نبودند! فقط داداش سجادم بود که اون هم مریض شده بود و احتیاج به مراقبت داشت ، تازه عمه به اون هم باید رسیدگی می کرد .

بابا جون آخرین بارکه تو رو دیدم ،خداحافظی کردی و رفتی میدون! اونوقت خیلی تشنه بودی! آخه چند روزآب نخورده بودی ! بابا بعد از اون من هر جا آب دیدم یاد تو بودم.
بابا جون برا همین لبهات اینطور خشک شده؟ قربون لبای خشکت برم بابا!  دوست داشتم وقتی میایی،  منو بغل کنی، نوازش کنی .  . . . ولی انگار من باید تو رو بغل کنم. . .
اما بابا جون این دفعه  دیگه ازت جدا نیمشم! اگه عمه هم بخواد منو جدا کنه نمیذارم بری! باید منم با خودت ببری. . . بابا جون منو با خودت ببر  . . . منو ببر بابا حسین... بابا جون بابا . . .جون . . با. . با . . با

انا لله و انا الیه راجعون

۸۸/۱۱/۱۰

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی