مهرخوبان

یادداشت های فتحی

مهرخوبان

یادداشت های فتحی

مهرخوبان

۱۶ مطلب با موضوع «دلنوشته های عارف» ثبت شده است

يكشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۳

یا امام رضا ادرکنی

 

 

                          //bayanbox.ir/id/5056946402249239029?view

سلام آقاجان ، سلام گل بهشی فاطمه ، سلام پاره تن رسول الله ، سلام حجت خدا در میان خلق ، سلام نور خدایی ، سلام بهترین نعمت الهی ، سلام چراغ روشنی بخش راه زندگی ، سلام پرچم هدایت ، سلام ضامن سعادت ، سلام کشتی نجات ، سلام محرم راز های ناگفته دلم ، سلام دوای دردهای نهفته در وجودم ، سلام عزیزم ، سلام امیدم ، سلام پناهم ، سلام امام عزیزم ، سلام سنگ صبورم ، سلام امام رضا   . . . . . . .

کاش قابل بودم که فدات بشم ، کاش معرفت داشتم که پیروت باشم ، کاش سعادت داشتم که شیعه ی توباشم ، کاش . . .کاش الان توی حرمت بودم  . .  توی اون شلوغی زائرای عاشقت گم می شدم .. . خودم را رها میکردم در اون موج دریای عاشقات ، لحظاتی یادم می رفت که چقدر بدم  ، چقدر ازتو دورم ، چقدر  دست خالی ام !!! آقاجان هروقت دلم می گیره هر جا که باشم رو می کنم طرف حرمت ،  اگر بتونم خودمو به حرم تو می رسونم ، اگه زائرات بذارن و اذیت  نشن میام سرمو به ضریح با صفات می چسبونم و عقده های  دلم رو با اشک خالی میکنم . آخه تو مملکت ما تو نماینده همه اونها هستی . تو برای من  پیغمبر ی  ، توعلی هستی ، تو گمشده ی پهلو شکسته علی هستی ، تو حسینی ، تو همه کس منی . تو همه چیز منی  ، تو امام منی ، تو مولای منی

آقاجون دلم میخواد یک گوشه حرمت بشینم به ضریحت نگاه کنم باهات حرف یزنم و گریه کنم ،  . . . دلم گرفته ، عقده دارم  آقاجون آقا جون آقاجونم  . . . توهم به من جواب میدی ؟؟ تو هم منو دوس داری ؟؟ تو هم به من نگاه می کنی ؟؟

۰ نظر ۰۹ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۲۲
فتحی
چهارشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۳

کلامی با هم کلاسی ها


سلام خدمت دوستان و دانشجویان محترم
برادران و خواهران ارجمندم عبادات و نماز و روزه های شما قبول باشد ، امیدوارم موفق و سلامت باشید.
//bayanbox.ir/id/965540231996687934?view

در مدت حد اقل یک ترم تحصیلی که خدمت شما بودم از نظرات و سلیقه های شما و انتظارات و توقعات متفاوتی که در بین دوستان هست مطلع شدم . شاید بتوانم بگویم که وجه مشترک همه نظرات داشتن همکاری است در دادن نمره - و البته آن هم نمره ی بالا-  که هیچگونه کسری و معطلی در گذراندن درسی که همکلاس بودیم پیش نیاید.

لطفا ادامه مطلب را بخوانید

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۳ ، ۱۷:۲۱
فتحی
يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۸۹

الی احسن الحال

یا مقلب القلوب و الأبصار

ای خدایی که قلب های بندگانت را در اراده و اختیار خود داری، ای که دل ها به کف با کفایت توست، و بر تحول و جهت دادن همه آنها توانا هستی!

ای حکیم مهربان که خیر و صلاح ما را هزار بار بهتر خودما می دانی، و اقبال و ادبار دل ها با توست!

ای که از زنگارها و کدورت های نشسته بر دلها باخبری! قلب های ما را از غبارهای غفلت و گناه پاک گردان، و بر دین حنیف خود ثابت و استوار نگهدار. « ثبت قلوبنا علی دینک»

ای خبیر پرده پوش! می دانی که این دل را همانطور که در ابتدای راه، پاک و صاف و بی کدورت به ما عطا کردی مراقبت و نگهداری نکرده ایم، نیت های نادرست، خواسته های ناصحیح، اعمال و اقوال ناپسند، اندیشه ها و قضاوت های ناروا، غبار هایی برآن نشانده که دیگر مورد پسند تو نیست. «وأمات قلبی عظیم جنایتی»

تو نمی خواستی و راضی نبودی که براین دل، تباه کردن زیبایی ها و حلاوت ها، و روی آوردن به زشتی ها و تلخی ها غالب شود. نمی خواستی که این دل بر تعظیم شعائر تو و انجام اوامرت غفلت ورزد، و انچه را برایت عزیز و ارزشمند است حقیر و کوچک شمارد.

آنچه تو می پسندی این است که دل جایگاه تو باشد و در آن غیر خودت را جای ندهیم. « القلب حرم الله فلا تسکن حرم الله غیرالله »

تو رو گردانی و پرپر کردن گلها و لاله ها، و شکستن شاخه ها، و بریدن پیوندها، و کفران نعمت ها و مهم تر ازهمه آزار بندگانت را دوست نمی داری. تا آنجا که اولیاء تو فرمودند:
« حرمت مومن نزد خداوند از حرمت خانه کعبه بیشتر است. »  و نیز چنانکه فرموده اند، تواز ما خواستی که یکدیگر را دوست بداریم، به هم نیکی و محبت کنیم، و در شدائد و سختی ها دست یکدیگر را بگیریم و در حضور و غیبت از هم دغاع کنیم، آنچه بر خود نمی پسندیم بر دیگران نپسندیم، و از چیزهایی که دل های ما را ازهم دور می کند بپرهیزیم، غیبت، تهمت، بدگویی، توهین، تحقیر، تمسخر، قضاوت بد، سوء ظن، و . . . .

و این همه برای آن بود که ما را دوست می داری و خیر و سعادت ما را می خواهی .

ای رحیم مهربان! و ای کریم بنده نواز!

اکنون نمی دانیم از آنچه تو می خواهی و می پسندی چقدر دوریم؟ اما می دانیم که بر رضایت تو نبوده ایم. افسوس !! . . . .

یا مقلب القلوب والأبصار!

ای خداوندی که دلها و دیدگان را تو میگردانی و هدایت می کنی، دیده های ظاهر و چشمان باطن را در قبضه تدبیر خود داری، تحول می بخشی و هدایت میکنی، وهر لحظه از حال پیدا و پنهان آنها باخبری، « تعلم خائنه الأعین و ما تخفی الصدور».

ای پروردگار مهربان! در عمری که برما دادی، بر این دل و دیده چه گذشته است؟! تو خود نیک میدانی، و بر صحیفه ای صادق همه جزئیات را ثبت فرموده ای. « لایغادر صغیرة ولا کبیرة الا أحصیها »

الهی! یا محول الحول والأحوال! در این آغاز سال نو و هنگام نو شدن همه اجزاء و احوال طبیعت، بر ما منت گذار، ودل و دیده مارا بر سبیل رضایت و پسند خودت اصلاح فرما، و از آنچه موجب سخط توست دورمان گردان!

ما را یاری کن تا دل و دیده، قدم وقلم، گمان و گفتار، و علم و عمل خود را رنگ و جهت خدایی بدهیم «صبغة الله و من أحسن من الله صبغة » آمین یارب العالمین.

۰ نظر ۲۹ اسفند ۸۹ ، ۱۰:۰۲
فتحی

نامه ای از بهشت برای امیرالمومنین علیه السلام

بابا علی جان سلام !

وقتی مادرم گفت که این روزها بابا هم پیش ما می آید ، اول خوشحال شدم . آخر سی سال بود که منتظر بودم . توی این سی سال هر جای بهشت که رفتم صحبت از خوبی های تو بود . اصلا اهل بهشت ذکر فضائل و خوبی هایت را بهترین سخن می دانند . آتها همه به عشق و محبت  و ولایت علی دلخوش هستند.

بابا جان من هم عاشق تو شدم و بیقرار دیدارت بودماین عشق تازگی هم ندارد از همان روزهای اول که اینجا آمدم ایجاد شد . آن روز که صدای در خانه شما بلند شد و مادرم فاطمه آمد پشت در ، مادرم به تو گفت بگذار من بروم شاید از من خجالت بکشند و برگردند. آخر او برای تو احساس خطر کرد و برای همین نمی خواست با آن گروه روبرو شویصحبت هایی شنیده بود که می گفتند هیزم بیاورید . این خانه را آتش می زنیم  . . . .
چند لحظه بعدش من 

۰ نظر ۱۴ بهمن ۸۸ ، ۱۵:۲۴
فتحی
شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۸۸

رقیه و بابا

  رقیه و بابا

بابای خوبم   بابا حسینم ، بابای مهربونم  چقدر دلم برات تنگ شده! آخه خیلی وقته ندیدمت.
چه کار خوبی کردی که اومدی .  خوب شد که به ما سر زدی، بابا کجا رفته بودی ؟ چقدر دیر اومدی . آخه من هروقت از عمه می پرسیدم بابا کجاست می گفت بابات رفته سفر.

 بابا اینقدر برات حرف دارم !! ولی باباجونم! اینطورکه تو اومدی من حرفام یادم رفت !  چرا با سرت اومدی ؟ پس بدنت کجاست؟ بابا جون کی رگ های گردنت رو بریده ؟ کی صورتت رو خونی کرده ؟  باباجونم  نکنه از چوب یزید لبهات خونی شده ؟ آخه من دیدم که با چوب به لبهات می زد . خیلی غصه خوردم ولی عمه زینب بیشتر گریه کرد .  بابا جون تو که همیشه می گفتی هرکس قرآن بخونه هدیه بهش میدن؟ پس چرا وقتی قرآن خوندی با چوب زدت ؟ اینقدر قرآن خوندنت رو دوست دارم بابا ! یه بار دیگه قرآن تو رو شنیدم صدات از روی نیزه می اومد. اون بارهم عمه خیلی گریه کرد بابا !

بابا حسین ! صورتم ،بدنم ،  پاهام درد می کنه . آخه زیاد دویدم ! خیلی به من سیلی زدن ! هر وقت من می گفتم بابا !، منو می زدن! اسم شما که بهترین اسمه ! شما بهترین آدم هستی !چرا اینها منو می زدن ؟
بابا جون یک شب توی راه سوارشتر بودم ، داشتم اسم تو رومی بردم- آخه دلم برات تنگ شده بود - اون مرد منو از شتر انداخت روی زمین . چند بار گفت : اسکتی یا بنت الحسین ! اسکتی یا بنت الخارجی ! وقتی من ساکت نشدم، کتکم زد،اما من بازم اسم تو رو می گفتم ، آخرش اون خیلی ناراحت شد منواز بالای شتر انداخت روی زمین ! خیلی بدنم درد گرفت . من پا برهنه بودم ، دویدم پیش عمه ! پاهام روی زمین زخم شد ! آخه زمین پراز خار بود! پیش عمه که رسیدم گفتم  : عمه جون مگه ما بچه های پیغمبر نیستیم ؟ مگه مادر ما حضرت فاطمه نیست ؟ عمه انگار می دونست من چی میخوام بگم . منو بغل کرد و با گریه گفت چرا عزیزم  همین طوره.
 بابا جون بیشتر از همه ما عمه اذیت شد! چون بیشتر وقتا که می خواستند ما رو بزنن  ، عمه خودشو سپر می کرد و تازیانه ها به بدنش می خورد.    بابا اصلا عمه خیلی خوبه! حتی از مادر هم برا ما مهربون تر بود!

میدونی بابا تو که نبودی  ، عمو عباس هم نبود ، داداش اکبر ، پسر عموها ، . . اصلا اون همه مرد که موقع رفتن به کربلا با ما بودن هیچ کدوم موقع برگشتن نبودند! فقط داداش سجادم بود که اون هم مریض شده بود و احتیاج به مراقبت داشت ، تازه عمه به اون هم باید رسیدگی می کرد .

بابا جون آخرین بارکه تو رو دیدم ،خداحافظی کردی و رفتی میدون! اونوقت خیلی تشنه بودی! آخه چند روزآب نخورده بودی ! بابا بعد از اون من هر جا آب دیدم یاد تو بودم.
بابا جون برا همین لبهات اینطور خشک شده؟ قربون لبای خشکت برم بابا!  دوست داشتم وقتی میایی،  منو بغل کنی، نوازش کنی .  . . . ولی انگار من باید تو رو بغل کنم. . .
اما بابا جون این دفعه  دیگه ازت جدا نیمشم! اگه عمه هم بخواد منو جدا کنه نمیذارم بری! باید منم با خودت ببری. . . بابا جون منو با خودت ببر  . . . منو ببر بابا حسین... بابا جون بابا . . .جون . . با. . با . . با

انا لله و انا الیه راجعون

۰ نظر ۱۰ بهمن ۸۸ ، ۲۰:۳۰
فتحی
يكشنبه, ۹ بهمن ۱۳۸۴

هیئت دلها

هیئت دلها

السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی حلت بفائک

  باز این چه شورش است که در خلق عالم است  
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
 بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

 

این صبح تیره باز دمید از کجا کز او
کار جهان و خلق جهان جمله درهم است
گویا طلوع می کند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است

گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

جن و ملک بر آدمیان نوحه می کنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین ماه مشرقین
پرورده کنار رسول خدا حسین

بازم ماه محرم اومد ، خیمه های حسینی بر پاشد ، دل و جان عاشقا ماتم گرفت. هر کس توی این عزا خونه بیاد مورد عنایت خدا و امام زمانه . خوشا به حال ما  که این توفیق رو داریم . خدا این نعمت رو از ما نگیره  . . .خدا رو شکر کنیم که یک سال دیگه به ما عمر داد محرم را درک کنیم ، همه سر به سجده بگذاریم خدا را شکر کنیم ، زنده موندیم ، پیرهن مشکی پوشیدیم ، تو مجلس اربابمون حاضر شدیم

اللهم لک الحمد حمد الشاکرین لک علی مصابهم   الحمد لله علی عظیم رزیتی . اللهم ارزقنی شفاعه الحسین یوم الورود و ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین الذین بذلوا مهمجهم دون الحسین علیهم السلام

ممنونم آقا جون امام زمان ، ای صاحب عزای اصلی این ماه،  ازت ممنونم دستمو گرفتی تو مجلس بابات آوردی . اگه تو نخوای اگه تو دعوت نکنی کسی موفق به این همه توفیق نمیشه ، آقا جان آجرک الله فی مصیبت جدک الحسین . آقا تسلیت میگم به شما ، قربون اشکای چشمت ، قربون شال عزات برم مولا قربون کرمت . مجلس عزای بابای مظلومت را با نام اولین قربانی قیام حسینی ، اولین فدایی کربلایی  حضرت مسلم شروع می کنیم .

دلها رو روانه کوفه کنید . با پای دل سفر کنید با چشم دل ببینید مسلم وقتی دید گروه گروه مردم کوفه اومدند بیعت کردند . حضرت مسلم نامه نوشت : حسین جان مردم آماده یاری شما هستند بیا کوفه . . . .
اما بمیرم  یه وقت رسید که آقا نماز مغرب و عشا رو خوند  بعد از نماز دید کسی نمونده ، همه رفتند .. .. .با دل شکسته به هر طرف رو می کرد ازش رو می گردوندند . جایی رو نداشت بره مسلم تو کوچه های کوفه غریبانه می رفت و زمزمه می کرد  وای  وای

ای خدا ـ این دلِ شب من چه کنم              یک تن و این همه دشمن چه کنم
صبح، بودند همه یار ـ مرا                 شب به جان، دشمنِ خونخوار مرا
صبح ـ من شمع و همه پروانه                   شام، بیگانه ‌تر از بیگانه
صبح با من همگی پیوستند               شب، درِ خانه به رویم بستند
صبح، همراه مرا فوج سپاه              شب، مرا پیرزنی داد پناه
صبح، بر دامن من چنگ زدند            شام، از بام مرا سنگ زدند
امشب ای طُوعه مرا خانه بده                مرغِ بشکسته پرم ـ لانه بده
امشب ای زن به وفا مَردی کن             با من دِلشُده همدری کن
گر چه پیمان شکنی شد با من          رفته تن  ها و شدم تنها من
می کِشی گر چه به پایِ دارم         دست از دوست کجا بردارم

شنیدید با حضرت مسلم چه کردند . با نامردی آقا رو دستگیر کردند با دست بسته می کشیدند طرف دارالاماره ، بعضیها به آقا طعنه می زدند . . .  مردم به او سنگ می زدند . . .

هرکس نکرد ترک سر از اهل درد نیست
 در راه دوست هرکه نشد کشته مرد نیست
ناصح مده تو پند و غم درد ما مخور 
 ما عاشقیم و در خور ما غیر درد نیست
محنت کش وصالم و در گرد کوچه ها
جز گرد کوچه گرد من کوچه گرد نیست

به من سنگ بزنید من از سنگ هراسی ندارم . هرچه میخواهید سنگ به من بزنید . اما ای مردم دیگه به زینب سنگ نزنید . دیگه بچه های حسین رو سنگ نزنید . . . اما بدونید هرچه به من سنگ بزنید من دست از آقایم حسین بر نمی دارم . . . . . .

بیهوده به سنگم مزنید از در و از بام          من عاشق سر باخته ام دار بیارید

خواهید اگر عاقبت عشق ببینید                فردا همگی روی به بازار بیارید

**************

بذار یک صحنه هم از کاروان کربلا برات بگم . کاروان در یک منزلی توقف کرده بود ، قاصدی از کوفه اومد . اباعبدالله از اوضاع کوفه پرسید . گفت حسین جان کوفیان دلهاشون با شماست ولی شمشیر هاشون بر علیه شماست . من از کوفه بیرون نیومدم مگر اینکه دیدم بدن بی سر مسلم رو از بالای دار الاماره به زمین انداختند .. . . . .  نقل کردند آقا فرمود دختر مسلم رو بیارید  . . .  دختر کوچولوی مسلم رو در آغوش گرفت نوازش می کرد . . . دخترم غصه نخور من تو رو مثل دختر خودم دوست دارم  . . . . . اما این صحنه رو همبازی دختر مسلم یعنی رقیه خانم هم میدید    .  .   .  حسین جان   .   .   .    حسین جان   . . . . .  الا لعنه الله علی القوم الظالمین

۰ نظر ۰۹ بهمن ۸۴ ، ۲۰:۳۸
فتحی
دوشنبه, ۱۹ دی ۱۳۸۴

قیامت میقات

قیامت میقات

امروز در کشور ما هشتم ذیحجه است . و در برخی نقاط زمین نهم ذیحجه . چه ترکیب زیبایی! و نیز امروز نوزدهم دی ماه است . ببین تاریخ و جغرافیا باهم دست به یکی شدند و قیامتی بر پا کرده اند ، تا من و تو ساعتی را به تماشای قیامت بنشینیم .  با من بیا ! بیا . .  نگاه کن !


آنجا را ببین ! حجاز را می گویم . روز نهم ذیحجه است  بعد از نماز ظهر و عصر. بیرون از مکه ، کنار آن کوه ، جبل الرحمه  . در آن صحرا  خیمه هایی برپاست . حسین ( علیه السلام ) از خیمه اش بیرون می آید . و خانواده و دوستانش با عشق و اشتیاق به دنبالش. در کنار کوه رو به طرف کعبه می ایستد . چه وقار و ابهتی ! اما چقدر متواضع و فروتن ! دستها را بالا می گیرد و زمزمه می کند :  الحمد لله الذی لیس لقضائه دافع . . .
نزدیک غروب است اما حسین ( علیه السلام ) همچنان در حال خواندن دعا است . ازچشمان مبارکش بی وقفه اشک می ریزد . . .

مولای همه آزادگان و جوانمردان حسین ابن علی ( علیه السلام ) دعای عرفه را می خواند و می گرید  . . . . . . اِلهى اَنَا الْفَقیرُ فى غِناىَ فَکَیْفَ لا اَکُونُ فَقیراً فى فَقْرى اِلهى اَنَا الْجاهِلُ فى عِلْمى فَکَیْفَ لا اَکُونُ جَهُولاً فى جَهْلى

***************

دل نمی کنی ؟  بیا تا صحنه دیگر را با هم نگاه کنیم
ببین ! آنجا را ! حجاز ، مکه ، هشتم ذیحجه است . همه حجاج با شوق و امید مکه را ترک می کنند . تا خود را به صحرای عرفات برسانند . شب همه باید در عرفات باشند . وقوف در عرفات را درک کنند . . . اما گروهی به صورت یک کاروان مسیر دیگری را می پیمایند . آنها از مکه خارج می شوند ولی راه آنها به طرف عرفات نیست !  این چه کاری است که می کنند ؟ مگر نمی دانند که اتمام اعمال و مناسک حج واجب است ؟  آنها باید شب را در عرفات بمانند و بعد از آن هم وقوف در مشعر و بعد منی و قربانی و  . . .
کسانی دارند می روند تا به آنها تذکر بدهند . وظیفه را به آنها یاد آوری کنند . . . . اما وقتی با آنها روبرو می شوند بیشتر تعجب می کنند !! این کاروان از آن حسین ابن علی
 ( علیه السلام ) است !!!   
-        
یابن رسول الله ! حسین جان ! شما چرا ؟؟  مگر به عرفات نمی روید ؟ چرا حج خود را نیمه تمام گذاشتید ؟ شما باید به عرفات و مشعر بروید باید در منی قربانی کنید و باید اعمال حج را کامل کنید !
-         قربانگاه می روم ولی قربانگاه من جای دیگری است . من قربانیانی  همراه خودم دارم . از قربانی شش ماهه تا سیزده ساله ، و هفتادساله !!  میقات من در کربلااست . . . . . .

*******************
حالا یکبار دیگر نگاه کن ! نوزدهم دی ماه سال پنجاه شش شمسی . ایران .  قم . ببین چه قیامتی است ! مردم فریاد می زنند . نام مراد خود را می برند : خمینی رهبر ماست . . . درود بر خمینی
آنها مصمم و با اراده قیام کرده اند تا اعلام کنند که بندگی طاغوت وشیطان را نمی پذیرند . . . . این شروع شعله ور شدن قیامی است که تا چند صباح دیگر دنیا را  به تعجب و تمکین وا می دارد . انقلابی که دنباله همان حرکت کاروان حسینی است .  . . . .

باز هم ببین ! این بار هم ایران . همان ایران که نوزدهم  دی را دیدی . خوزستان شلمچه . جبهه های نبرد با شیطان . نوزدهم دی ماه است.  سال شصت و پنج . عملیات کربلای پنج !
چه قیامتی برپاشده است ! جوانان با ایمان ، عاشق ، دلاور ، دل از دنیا شسته و به یار  دلبسته ، کربلای دیگری برپا کرده اند ! کربلای پنج . عاشقان خمینی با درس از مکتب حسینی  چه زیبا دشمن تا دندان مسلح را که از تمام دنیا حمایت می شود زمین گیر و خوار کرده اند .
آنجا را ببین ! آن سنگر تیربار ، یکی به طرف آن می رود ، تصمیم دارد شر آن تیر بار لعنتی را از یاران هم رزمش دور کند ! ببین او موفق می شود ! تیر بار خاموش شد ! سنگر منفجر شد !!! آفرین به این دلاور . . . .
 اما  چرا بر نمی خیزد . . . چرا . . بیا جلوتر ! آخ ! ببین ! این که غلام است  .  . برادرت  . . .  تیر به سینه اش خورده  . . . . . .  برادر شهیدم شهادتت مبارک !!!

حالا دیگر خودت می دانی ! راحت باش . این قیامت را دیدی ! دیگر به فکر تاریخ یا جغرافی نباش ! زمین و زمان را نادیده بگیر ! هر جا و هر زمان ! چه فرقی دارد ! همه جا کربلاست ! همه جا عرفات است . همیشه روز عرفه است ! و همیشه روز کربلای پنج است !
برو به فکر خودت باش ! در ایران یا حجاز ، روز نهم یا هشتم ! چه می دانم در عرفات یا در یک مسجد ، حسینیه ، گوشه اتاقت  هر جا شده یگ گوشه ای را اختیار کن ! ببین دلها را چه اشتیاقی برای مناجات با خدا دارند ! ببین جوانها را ! ببین عرفات را ! دعای عرفه را بخوان !
می خواهی چه کنی ؟؟؟  یک کاری بکن !     ۱۹-۱۰-۸۴

۰ نظر ۱۹ دی ۸۴ ، ۱۲:۴۸
فتحی
سه شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۸۴

دلم برای خودم تنگ شده

دلم برای خودم تنگ شده

خیلی از خودم  دور شدم ، خیلی به خودم بدی کردم  از من زده شد ، فاصله گرفت.  دیگه حالی از من نمی پرسه نمی گه من به اون عادت کرده بودم . نمی گه هوای دیدنش  رو می کنم . این همه فاصله ! این همه دوری ! این همه جدایی !

من با اون انس داشتم ! او به دردهام می رسید و من هم همراه با اون برای درمان دردها دنبال دارو بودم . شب و روز من ، لحظه لحظه من  مراقبت و کشیک از اون بود . و همه وقت و همه جا نور پیدا در ضمیر او به من جان می داد . وای که چه روز و شبهایی با خودم  داشتم ! اون ماه شعبان ! چه حرص و ولعی داشتم برای آماده شدن بیشتر ، آراستگی بیشتر ، تا بتونم ماه رمضان سرم رو بالا بگیرم و با صاحب خونه حرف بزنم ! . . . . بعد که گفتند ماه رمضان داره میاد  با شوق و ذوق رفتم استقبالش ، مثل جان شیرین در آغوشش گرفتم و اونم منوحسابی تحویل گرفت . چه وصلی ! چه وصالی ! چه شوری و چه حالی ! روزها پر از نور و سرور عارفانه عشق ، وشبها روشن و نورانی از سوز عاشقانه عرفان ، دیگه بیداری شب و زمزمه سحر  یه چیز عادی شده بود . !!

من همه جا مواظب بودم که اون ضرر نکنه ، عقب نمونه ، سرافکنده نشه . خودمو میگم .  از روسیاهی فردا می ترسیدم ، و از خالی بودن دستم موقع رسیدن به خط پایان ، به خودم می لرزیدم . برای همین هم حسابی کار می کردم . ورد زبونم شده بود صلوات و حتی با دهان بسته و برای دوری از ریا  همیشه کلمات نورانی رو تکرار می کردم.

وقتی شبهای قدر گذشت اونقدر از توشه هایی که جمع کرده بودم خرسند بودم که احتمال هم نمی دادم یه روز بازهم به گدایی و مفلسی می افتم .  روز عید فطر هرچی گفتن توی این سرمای اول صبح ، خوب همین مسجد سرکوچه که نماز عید برگزار میشه برا چی می خوای بری مصلی ؟؟  اونقدر این حرف برام بی اهمیت بود که حتی جواب ندادم .  آخه وقتی یه کم اون طرفتر خروار خروار ثواب می دادند چطور راضی باشم که به برداشت اندکی قناعت کنم ؟؟؟؟

. . . .  حالا با اینکه خیلی از اون روزا نگذشته ، ولی چقدر من عوض شدم ! چقدر عقبگرد کردم ! چقدر جا موندم ! 
وای ی ی ی ی ی  که چه بلایی سرم اومد ! با خودم چه کردم . .چه کردم  . .چه کردم ؟؟؟ 
کارم به جایی رسیده که دیگه  خودم رو از دست دادم ، بی توجه ، بی مسئولیت ، بی همت ، بی . . . .!    این چه بلایی بود که سرمن اومد ؟ من از کجا خوردم ؟ چی شد که اینطوری شدم ؟؟؟

من خودم رو از دست دادم ، از خودم جدا شدم ، بریدم ، فاصله گرفتم  . .  . وقتی فکر می کنم که چقدر اون خود من  خوب بود دوست داشتنی بود  . . . وای ی ی  چقدر دلم برا خودم تنگ شده !!  چقدر حسرت می خورم که بازم همون باشم ، ولی آخه  کو؟  کجا  ؟ چطوری میشه باز همون بشم ؟؟ اون خیلی خوب بود  خیلی خوب بود  خیلی . . .  دلم براش خیلی تنگ شده . .  شاید یه نامه براش بنویسم . بگم  من پشیمونم  ،غلط کردم ، میخوامت ،  بیا که دلم برات یه ذره شده ، دلم برات تنگ شده ، دلم برات تنگ شده !!  ولی اون بر میگرده ؟؟؟     ۲۹-۹-۸۴

۰ نظر ۲۹ آذر ۸۴ ، ۱۴:۱۶
فتحی
چهارشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۸۴

سلام بر امام رئوف

آقا امام رضا سلام !

سلام آقاجان ، سلام گل بهشی فاطمه ، سلام پاره تن رسول الله ، سلام حجت خدا در میان خلق ، سلام نور خدایی ، سلام بهترین نعمت الهی ، سلام چراغ روشنی بخش راه زتدگی ، سلام پرچم هدایت ، سلام ضامن سعادت ، سلام کشتی نجات ، سلام محرم راز های ناگفته دلم ، سلام دوای دردهای نهفته در وجودم ، سلام عزیزم ، سلام امیدم ، سلام پناهم ، سلام امام عزیزم ، سلام سنگ صبورم ، سلام امام رضا  تولدت مبارک  . . . . . . .


کاش قابل بودم که فدات بشم ، کاش معرفت داشتم که پیروت باشم ، کاش سعادت داشتم که شیعه ی توباشم ، کاش . . .کاش الان توی حرمت بودم  . .  توی اون شلوغی زائرای عاشقت گم می شدم .. . خودم را رها میکردم در اون موج دریای عاشقات ، لحظاتی یادم می رفت که چقدر بدم  ، چقدر ازتو دورم ، چقدر  دست خالی ام !!! آقاجان هروقت دلم می گیره هر جا که باشم رو می کنم طرف حرمت ،  اگر بتونم خودمو به حرم تو می رسونم ، اگه زائرات بذارن و اذیت  نشن میام سرمو به ضریح با صفات می چسبونم و عقده های  دلم رو با اشک خالی میکنم . آخه تو مملکت ما تو نماینده همه اونها هستی . تو برای من  پیغمبر ی  ، توعلی هستی ، تو گمشده ی پهلو شکسته علی هستی ، تو حسینی ، تو همه کس منی . تو همه چیز منی  ، تو امام منی ، تو مولای منی

آقاجون دلم میخواد یک گوشه حرمت بشینم به ضریحت نگاه کنم باهات حرف یزنم و گریه کنم ،  . . . دلم گرفته ، عقده دارم  آقاجون آقا جون آقاجونم  . . . توهم به من جواب میدی ؟؟ تو هم منو دوس داری ؟؟ تو هم به من نگاه می کنی ؟؟

 آقا جون تولدت مبارک

۰ نظر ۲۳ آذر ۸۴ ، ۱۲:۱۲
فتحی
سه شنبه, ۱۰ آبان ۱۳۸۴

عید رمضان آمد و . . .

عید رمضان آمدو ماه رمضان رفت


سلام ، بر تو ای ماه عشق و پاکی


راستش نمی دانم چه بنویسم . حالتی دارم که قابل وصف نیست . هم ناراحتم و هم راضی و خوشحال . هر روز که دعای همان روز را می شنوم و یا می خوانم ، احساس می کنم باید خود را برای خدا خافظی آماده کنم . امروز هم دعای روز بیست و هشتم بود ! ! !  اما با چه دلی می توانم از  تو جدا شوم .؟؟
تا می خواستم آمدنت را احساس کنم و با تو انس بگیرم می بینم داری آماده رفتن می شوی.  چه زود گدشت . خیلی حیف شد !‌ ! چه روز ها و شبهای قشنگی بود ! !  چه حال و هوایی داشتیم ! !

سحر و بیداری و مناجات و دعا   . . . .  اللهم انی اسئلک من بهائک بابهاه  . . . . . و حتی خوردن سحری  در آن ساعت چه دلچسب بود . روزها برخوردهای صمیمانه . . .  قبول باشه !    التماس دعا !  . . .  و هنگام افطار . . .  ربنا . . . .   الهم لک صمنا  . . . .  قرائت قرآن . . . دعای افتتاح  . . اللهم  انی افتتح الثناء بحمدک . . . .
نماز جماعت یا فرادی . . . هیئت   . . . سخنرانی  . . .   مناجات . . . .    روضه  . . .گریه  . . . سینه زنی   . . . . 
شبهای قدر . . . .قرآن به سر . . . .   بک یا الله . . . . .  بمحمد  . . . . بعلی . . . .   . . .

و حالا باید در نماز عید فطر بخوانیم  اللهم اهل الکبریاء  والعظمه  . . . . . 
چه زود گذشت  ! ! ! ! !  چه زود رفتی !   ماه عزیز   . . . ماه برکت  . .  ماه عشق . . . ماه پاکی  . . .  ماه   . . .همه خوبی ها   . . . .  تا یک سال دیگر باید چشم انتظارت باشم  . . .

۰ نظر ۱۰ آبان ۸۴ ، ۰۶:۵۰
فتحی
شنبه, ۷ آبان ۱۳۸۴

خالی

 
 
 
 
 
 
 
 
 
۰ نظر ۰۷ آبان ۸۴ ، ۱۱:۴۱
فتحی
شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۸۴

جرعه ای ازجام ابوحمزه

جرعه‌ای از جام ابوحمزه

عزیز دلم!
چند وقته  که احساس می‌کنم یه جورایی مشکل‌دارم. نمی دونم چی شده. فقط می دونم هر وقت می خوام با تو خلوت کنم و کمی درد دلم رو بگم نمیشه! یا تونمی ذاری!
هر وقت می گم این دفعه دیگه آماده شدم. میام پیشت و حرفامو می زنم، مانع سر راهم پیدا میشه و یه جوری فرصت از دستم می ره! یا خوابم می گیره،  یا مشغول کارای بی اهمیت میشم ، یا گرفتاری و غفلتی برام پیش میاد! 
 اگر هم  با هزار امید خودمو می رسونم و میخوام مشغول راز و نیاز بشم تو تحویل نمی گیری!
هر وقت گفتم دیگه درست شد! بقیه متن در ادامه مطلب
۰ نظر ۱۶ مهر ۸۴ ، ۲۱:۲۸
فتحی
شنبه, ۹ مهر ۱۳۸۴

یک مهمانی با حال

یک مهمانی با حال

سلام به تو یار همدل و همراه
دوس داری توی  یه مهمونی باحال شرکت کنی ؟
دلت می خواد اونی که از همه بیشتر تو رو دوس داره و از همه هم بیشتر به تو خوبی کرده ، حالا سر سفره ش بشینی ؟

آخ خ خ خ که چه مهمونی باصفایی !!!!  فکرشو بکن ، در همه عالم ، از اول تا حالا ، چقدر مهمونی برگزار شده ؟ صاحب خونه ها کیا بودن ؟ چه آدمایی توی مهمونی ها شرکت کردن ؟ پذیرایی ها چه جوری و با چی بوده ؟؟
همه ی اونا رو که مقایسه کنی ( البته اگر بتونی ، من که نمی تونم . فکرشو که می کنم سرم سوت می کشه ) اما اگر بشه و بتونی مقایسه کنی و نمره بدی ، کدوم مهمونی بیشترین نمره رو می گیره ؟

کدوم مهمونی ؟ کدوم صاحب خونه ؟ کدوم پدیرایی ؟؟؟
معمولا تو پذیرایی هایی که میشه ، چه چیزایی به مهمون میدن ؟ بهترین چیزی که میدن فایدش چقدره ؟ تا کی اثرش میمونه ؟ ضرر هم داره یانه ؟؟   
حالا یه مهمونی رو در نظر بگیر که لذتش موندنیه ، از بین نمیره و برا همیشه می مونه  (مگر من و تو خودمون بخوایم ازبین ببریم )  با بهترین دوستها و بهتریت آدم ها همنشین بشی .

وای ی ی ی ی ی  که چه حالی داره !!
می خوای توی این مهمونی شرکت کنی ؟  لذت ببری ؟ حال کنی ؟؟ با کسانی سر سفره همنشین بشی که تو تموم عالم بهتر از اونا نیست . دوس داری ؟؟؟
یه کارت دعوت برات اومده . بخونش  . آماده شو برو مهمونی . مواظب باش جانمونی . دست خالی بر نگردی !!!

( متن کارت دعوت چون کمی طولانی بود من اونو اینجا ننوشتم . توی پستهای دیگه قبلی  و اینجا هست بخونش و بعد هم اگه نظری داشتی بگو)

دوست دارم منم به این مهمونی بیام – خدا کنه ببینمت – یا علی مدد

۰ نظر ۰۹ مهر ۸۴ ، ۰۷:۲۲
فتحی
سه شنبه, ۵ مهر ۱۳۸۴

درد دل با محبوبم

  درد دل با محبوبم

 سلام به دوستان عزیزم
مطلب این پست کمی طولانی شد و لی لطفا تا آخر بخوانید امیدوارم بپسندید

عزیزترینم  !
 نمی دانم از کی و چند سال پیش ، اما می دانم که سال هاست این تجربه برایم تکرار شده و دیگر قلق کارم وزیر و بم رابطه ام با تو خوب برایم جا افتاده .  یادم هست که در هر سال به اولین روز اردوی مهمانان تو با افسوس وارد شدم . هیچ وقت نشد مثل یک دوست که نزد دوستش از موقعیت خودش مطمئن هست ، با تو روبرو شوم . و این آرزو هنوز برایم برآورده نشده ، و این عقده همچنان بر دلم سنگینی می کند.
محبوبم !
 برایم گفته اند ، در نوشته ها خوانده ام  ، و می دانم که شرط تحقق این آرزو آمادگی قلبی و قبلی است. باید پیش از رسیدن موعد به فکر باشم . خانه تکانی کنم . وبه قول یک دوست خودم را با زینت هایی که تو می دانی و من ، مزین کنم . از گرد و غبار هایی که تو می دانی و من شستشو دهم . و رنگ و عطر دوستی
محبت تو را به خود بگیرم . که اگر این گونه باشد ، دیدار تو و اجابت دعوت تو و داخل شدن در جمع دوستان تو ، حال و هوا و لذت دیگری دارد.
عزیز دلم !
 این ها را می دانسته ام و می دانم ، اما هر سال چون کودک دبستانی  بودم ، که از اول سال همه فرصتها را به بازی و سرگرمی از دست داده ، وهمه امکانات
ظاهری و باطنی را به غفلت صرف کرده ، وتنها زمانی که امتحاناتش شروع می شود باور می کند که باید بادست پر وارد امتحان شود ، تا با روسفیدی و نمره خوب بیرون بیاید. اما دیگر دیر شده و این باور و توجه کردن کارساز نیست .
نازنینم !
 آری من هم مثل چنین کسی ، فقط وقتی که که می فهمم ماه رمضان شروع شده ، یکمرتبه از خواب بیدار میشوم ۀ و باز افسوس و حسرت تکرار می شود . . .
ای وای ! دیدی این بار هم نتوانستم تا فرصت بود خودم را برای دیدار یار آماده کنم ؟
مولایم !
 اکنون می خواهم از خودم نزد تو شکایت کنم .
از بی خبری و غفلتم .
از امروز و فردا کردنم .
تو هم مرا خوب می شناسی و هم خطاهایم را می دانی . می خواهم با تو درد دل کنم . غصه هایم را ، نیاز هایم را، برایت بگویم .
بیا و لحظاتی درد دل این شکست خورده و عبرت ناگرفته را بشنو !
نگو چه وقت برای گفتن حرفهایت و راز و نیاز آمدی که راهت ندادم ؟ کی درد دل داشتی که نشنیدم ؟ نگو  . وبیش از این خجالتم را سنگین نکن . حال که آمدم
بگذار تا من بگویم و تو بشنو !
حبیب قلبم !
نمی دانم چرا . ولی می دانم که اگر چه از همه کاستی ها و دردهای من با خبری ، اگر چه احتیاج و نیازم را می دانی ، اگر چه دردها و رنجهای پنهان و آشکارم برایت معلوم است ، با این حال از عمق دلم و صمصم قلبم دوست دارم برایت حرف بزنم . گویا این گفتن و بر زبان آوردن خودش دارویی است . می دانم که تو هم دوست داری که من حاجتم و گرفتاری ام را بر زبان بیاورم و باز گو کنم
پس بشنو تا برایت بگویم !!
امید من !
 بگذار در پناه تو باشم . لحظاتی را سر بر دامان مهر تو بگذارم . بگذار از همه نامردمی ها ، نا راستی ها و ناصواب ها شکایتم را به تو ابراز کنم .
راستش بیشتر از همه از نفس و قلب خودم شکایت دارم . بگذار از هجوم ناگهانی اما مکرر و یورش بی رحمانه شیطان برایت بگویم ، که او با دشمن داخلی من – یعنی دشمن ترین دشمنانم – همدست می شود و به قصد ربودن و ویران کردن و بر باد دادن هرچه که دارم بر من می تازند.
تنها پناه من !
انتظارم این است که این بار با کمک و هدایت خودت و در پناه تو ، با مدد خودت به تو نزدیک شوم . درخواستم را اجابت کن .
عزیز جانم !
 تو آنچه را که در قلب و درون من می گذرد ، نیک می دانی و به نیاز من آگاهی . و هیچ چیز در باره من نیست که از تو پنهان باشد ، حتی آنچه که در حال و آینده بر زبان می آورم و با تو در میان خواهم گذاشت ، می دانی. 
ای غنی بی نیاز ! اشگ چشمانم گواهی می دهد که دلم با زبانم یکرنگ و همراه است .
به این فقیر نیازمند رحم کن که جز تو کسی را ندارد.
مرا از خودت نران ، که غیرتو یار و یاوری ندارم .
 اگر تو محرومم کنی چه کسی نیاز مرا بر می آورد و دستگیری ام می کند؟ و اگر تو مرا خوار نمایی و طردم کنی دیگر به چه کسی روی آورم و کیست آنکه یاری ام کند ؟؟؟

الهی ! ان حرمتنی فمن ذاالذی یرزقنی ؟ و ان خذلتنی فمن ذاالذی ینصرنی ؟ !!!

۱ نظر ۰۵ مهر ۸۴ ، ۲۰:۱۸
فتحی
دوشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۸۴

اعتکاف

اعتکاف

خوشا آنان که که در بزم تو باشند

  در نمازم  خم  ابروی تو در یاد آمد   حالتی رفت که محراب به فریاد آمد 

چه زیباست سه روز را در خانه دوست به اعتکاف نشستن و چشم از همه رنگ ها و نیرنگ ها بستن  خوشا بحال آنان که لایق بودند و به مهمانی دعوت شدند

کسی که سر به خاک آستان کریم بگذارد و اشک ندامت بریزد دیگر سر بر هیچ آستانی برای به دست آوردن اندک متاع دنیا نمی ساید

گوارایتان باد شراب طهور خلوت با معشوق

۰ نظر ۳۱ مرداد ۸۴ ، ۱۸:۰۸
فتحی
پنجشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۸۴

ای کاش !!!

ای کاش !!!

سلام خوب نازنینم

امیدوارم خوب و سر حال باشی و مثل من گرفته نباشی

خیلی  دلم گرفته  می خوام برات نامه  بنویسم  از حال خودم برات بگم درد دل کنم  خیلی به تو احتیاج دارم

راستش حال خوبی ندارم این روزها عجیب گرفتار تشویشم  خیالم راحت نیست - گویی نگران پیش آمدن حادثه ای هستم

انگار یه اتفاقی میخواد بیفته  اما من  نمی دونم چی میشه

دلم گرفته - شاید هم ناراحتی جسمی که دارم باعث شده این احساس رو داشته باشم  گرچه این چیزی نیست  خودم می دونم

کاش پیش هم بودیم کاش میتونستیم تمام حرفهامونو برا  هم بگیم کاش میشد همه احساس ها همه نگرانی ها دل مشغولی ها تشویش ها  رو بیان کرد  کاش تو بودی و دیگه نیازی به نوشتن نبود

دلم تنگه  خیالم راحت نیست . تنها هم نیستم خیلی ها رو می بینم اما انگار هیچ کسی رو دور و بر خودم نمی بینم . یک سره باید به حرف این و اون گوش بدم - اما انگار سال هاست که کسی برام حرف نزده عطش شنیدن حرفای تو رو دارم

از بس حرف میزنم خسته میشم اما احساس میکنم هنوز یک کلمه از حرفامو نزدم

راستی این چه حالتیه ؟؟  نکنه فکر می کنی من دیوونه شدم ؟؟ ولی باور کن اینطوری نیست - یعنی عقلم کار می کنه تشخیص میدم - پاسخ میدم .. .ولی ....

اگه تو بودی !!! چی میشد !! راحت بودم آرام بودم - نشاط داشتم  وای پس تو کی میای ؟؟؟  من که مردم !!!!

از بس چشمم به در مونده خسته شدم  از بس هرکه زنگ زد  فکر کردم تو هستی   هرکه در زد فکر کردم تو پشت در هستی

راستی چرا پیش من نمیای ؟؟؟  من خیلی بدم ؟؟ حوصله منو نداری ؟؟ خسته ات می کنم ؟؟  تحمل من برات مشکله ؟؟  . . .  . ؟؟  پس چی ؟

کاش بودی . .  کاش بودی . .  کاش بودی !!!

۰ نظر ۲۳ تیر ۸۴ ، ۱۹:۴۶
فتحی