همکاری شهید در نوشتن خاطراتش
بسم الله الرحمن الرحیم
« شهید یونس زنگی آبادی» از روستای زنگی آباد کرمان ،در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید. مطالب عجیبی قبل از شهادتش از او دیده شد. و وقتی قرار شد کتاب خاطرات او منتشر شود، در موارد مختلف با دست اندر کاران چاپ کتاب ارتباط برقرار کرد. (به صورت تلفنی ، به صورت حضوری و صحبت شفاهی ، به صورت نوشتن روی کاغذ و . . . )
روایت همسرش
چند بار هم گفته بود : اگر یک وقت آمدند وگفتند که حاجی توی بیمارستان است ،شما بدانید که کار تمام شده اشت و من شهید شده ام .
. . . . اعلام کردند :فردا تشییع جنازه هفت شهید عملیات کربلای پنج از زنگی آباد است. من به مادرم گفتم :احتمال زیاد دارد که حاج یونس خودش را برای تشییع جنازه شهدا برساند.
همین که آمدم ،دیدم کسی دخترم را بغل کرده و می بوسد. گفتم حتما حاج یونس بر گشته و خودش را برای تشییع جنازه شهدا رسانده؛
حاج حسین مختار آبادی گفت :حاجی زخمی شده ؛ یکهو دلم ریخت .قبل از شهادتش بارها گفته بود :اگر کسی آمد و گفت :که من زخمی شده ام و مرا به کرمان آورده اند ،شما بدانید که من شهید شده ام .
به حاج حسین گفتم :پس حاجی شهید شده؟ حاج حسین گفت نه علی شفیعی شهید شده. گفتم حاجی هم شهید شده. گفت :نه علی اکبر یزدانی شهید شده . من دیگر عکس العملی نشان ندادم .
(دوم) بعد از مراسم هفتم حاج یونس،من به سختی مریض شده بودم ، در خواب دیدم که حاج یونس آمد و پرسید :چطوری؟ گفتم :مریضم .به جان خودت به سختی مریضم . حاج یونس یک کمپوت را باز کرد و گفت :بلند شو آب این کمپوت را بخور ،حالت خوب می شود. من به سختی بلند شدم آب کمپوت را سر کشیدم .
از خواب که بیدارشدم، احساس کردم خوب خوب شده ام .مادر حاج یونس گفت :خاله ،چطوری؟ نا راحتی؟ توی خواب داشتی حرف می زدی! بنا کردم به گریه کردن .ماجرای خواب را گفتم. بعد بلند شدم و بدون کوچکترین کسالتی ،کارهایم را انجام دادم.
تا به حال نشده که ما مشکلی داشته باشیم و حاجی را در خواب نبینیم .حاجی می آید و مشکل ما را حل می کند.
(سوم) شروع به خواندن مطلب نمودم و هر چه بیشتر پیش رفتم ؛ناامید تر شدم؛ فکرمی کردم چنین کاری از من بر نمی آید یا سخت برمی آید. صدای زنگ تلفن مرا به شدت از جا پراند؛ گوشی راکه برداشتم ؛حال کسی را داشتم که نزدیک به غرق شدن بود.
باز هم تلفن، چرا قطعش نمی کنی؟ توجه نکن و نگذار رشته کلام از دست برود . اما آخر چطور می توانم به تلفن که زنگ می زند بی اعتنا باشم . . . . اصلا بگذارببینیم این کیست که دست بر نمی دارد:
بله ؟ *سلام علیکم. علیک. *می خواستم بگویم شما می توانی برای رفع این به ظاهر مشکل از صناعات داستانی برای پرداخت خاطره استفاده کنی و جای دست بردن در آن کاری کنی که خواندنی تر شود .
سکوت . . . سنگین شدم . . . حیرت کرده ام شما؟
*من زنگی آبادی هستم . ببخشید ،کی؟! *یونس زنگی آبادی .
وحشت زده گوشی را گذاشتم و با چشمانی از حدقه در آمده به پنجره خیره شدم که در پس خوداز میان تاریکی دو چشم را خیره من کرده بود.
. . . باردیگر زنگ تلفن به صدا در آمد . تا گوشی را بردارم ،طول کشید و وقتی برداشتم ،شنیدم :
*هر عباسی یک حسین دارد و هر حسینی یک زینب و هر زینبی شمشیری است در نیام که باید برآید. من این شمشیر رادر دست تو می گذارم، زیرا از خدا خواستم که یک بار چون عباس شوم و یک بار چون حسین. وقت عباس شدن بی دست شدم، و یک بار چون حسین بی سرشدم. مرا از پاهایم شناختند .این ها را می دانی . . . خوانده ای . . .
یعنی من انتخاب شده ام؟ *ما خود را تحمیل نمی کنیم بلکه در دل ها جا می کنیم. باید چه کنم؟
*حق را ادا کن .حق این اثر آن است که مرا طوری در یاد ها برانگیزدکه در قیامت برانگیخته می شوم، کامل، و نه شرحه شر حه،آن طور که در دنیا شدم. اگر حسین را سر بریدند و عباس را دست، آنان درقیامت نه با سر و دست بریده که با اندام کامل خویش برانگیخته خواهند شد، و من نیز که مرید آنان بوده ام، چنینم. پس تو خاطرات مرا بااینکه چون جسم دنیا ای ام شرحه شر حه است همچون جسمی که در قیامت برانگیخته می شود ،به اندام کن ،با سر و دست. بخواهی می توانی.
می خواهم ،پس حتما می توانم .
مرا نه ناظر خود که خواننده ای فرض کن که با کلمه کلمه ی تو پیش می آید و به هر جمله ات قد می کشد .اگر کتاب تو جسم باشد ،من روح آنم .
من مفتخرم . *از تعارف کم کن. حرف دلم را زدم . *برای آن که به مکان مسلط شوی ،به روستای زنگی آباد برو . . .
آیا ارتباط ما یک طرفه است ؟ *تو اراده کن من می آیم . همین طور تلفنی ؟ *به هرصورتی که بخواهم .من اذن ازخدا دارم .
نا گهان تلفن شروع کرد به بوق ممتد زدن ،انگار در بند شما ره ای نبوده است . گوشی را گذاشتم و به طرف پنجره رفتم.
همان طو ر که می دانید ،خبر در روستا زود می پیچد ، چنان که خیلی زود خبر ورود نویسنده ای پیچید که به زنگی آباد آمده تا درباره حاج یونس کتاب بنویسد.
آقا مرتضی (برادرش ) گفت که خبر به کرمان هم رسیده و عده ای امشب بعد از شام می آیند اینجا برای شب نشینی. گفتم عالی است و با وجود آنها جای خالی خاطراتی که درباره حاجی خوانده ام، پر می شود.
( چهارم ) . . . . راستش را بخواهید، داشتم کلافه می شدم که چرا حاج یونس خودی نشان نداده است؟ حاجی جان، با تایید کار تا اینجا به من برای ادامه قوت قلب می دهی. پس چرا خودی نمی نمایی؟ . . . . چه بگویم؟
ناگهان برحاشیه دستنوشته من این خطوط پدیدار شد:
بسم ا... الرحمن الرحیم
1-اگر شما انتخاب شده اید، به دلیل روش تحلیلی کار شماست. پس انتخاب شما همان تایید کار شماست.
2-اشتباهی صورت نگرفته است که مجبور به دخالت شوم جز آنکه شفای مادرم بیشتر از آنکه رحمت خداوند بر من و برادرم مرتضی باشد ، بر پدرم بوده است، زیرا خداوند نمی خواست زندگی بر او بیشتر از آن سخت شود. مرگ همدم در طاقت او نبود و چون فردی صالح بود، خداوند بر او این رنج را نپذیرفت.
3-درست است که پس از مرگ پدرم ، من مرد اول خانه شدم ، اما مادرم قوی تر از آن بود که به من متکی باشد.
4-مبادا حق مرتضی ضایع شود. او در بیشتر کارها پس از مرگ پدرم همراه و کمک من بود.
5-در نوشتن محکم باشید و جز به رضای خدا نیندیشید ، زیرا بسیاری از دقایق در زندگی من وجود دارد که متاسفانه به رضای دیگران اندیشیده ام که رضای خدا در آن نبوده است. پس شما به حذف آن دقایق همت کنید،هر چند خداوند مهربان از هرآنچه قصور درزندگی من بوده است، در گذشته است. والسلام
از شدت هیجان چنان می لرزیدم که ترسیدم قلبم تاب نیاورد. آقا مرتضی را صدا کردم و با چشمانی اشکبار دستخط حاج یونس را نشانش دادم و گفتم : این دستخط را می شناسید؟
با دقت نگاه کرد و ناباور به من خیره شد. گفت: خط حاج یونس است! و حیران به خط نگاه کرد و باز به من.
پرسید: این را از کجا آورده اید؟
. . . او پس از شنیدن توضیح من آنقدر هیجان زده شد که بی کسب اجازه از من نوشته شهید را با خود برد و لحظاتی بعد صدای گریه و فریاد زن ها و بچه ها بلند شد. ومن نیز که قادر به حفظ اشک هایم نیستم، به این فکر کنم که چرا حاج یونس برای ارتباط برقرار کردن با من از روش های غیر معمول استفاده می کند؟
سخنان شهید
( پنجم) . . . ناگهان صدای او بلند شد ، نه از روبه رو یا از پشت سر، که از همه جهات، ومن که به هر سو می چرخیدم ، در وضوح صدا تغییری احساس نکردم:
* بستگان و دوستان را به همان خوابشان رفتن کفایت است،اما تو که راوی منی ، باید حضور مرا احساس کنی و لمس کنی و دریابی که آنچه نامش عند ربهم یرزقون است ، چیست؟ که اذن خداوند به شهید تا به کجاست؟ که شهید عزیز کرده خداوند است و هر شهید بنا به درجه اش نزد حق تعالی می تواند تا آنجا پیش رود که علاوه بر حضور در خواب به حضور در بیداری نیز اقدام کند تا مایه عبرت غافلان گردد تا این دنیای فانی را که کفی بر دهان ابدیت است ، به هیچ گیرد و بداند آنچه حقیقی است ،نه دنیا که آخرت است. پس تو روایت کن مرا آنچنان که به قدرت لایزال حق تعالی دنیا را در مشت دارم و دلم برای دنیا زدگان سخت می سوزد که غافلانند . . . .
زانو زدم و دست هایم را دراز کردم تا به دستانی که می دانستم دست دراز شده ام را رد نمی کنند، لمس شوم ، و شروع کردم به گریه کردن سخت و به صدایی بلند که تاب نگه داشتن نفس را در سینه نداشتم. گفتم: حاجی جان، شفاعت ما یادت نرود . . . و سر بر سجده گذاشتم و نالیدم :دریغا. . .
دوستان حاضر همه با هم ساعتی پس از اذان مغرب آمدند . . . . همه آنان با دیدن دست خط شهید منقلب شدند ،گریه کردند و دست خط را بوسیدند و از آن شهید طلب شفاعت کردند .دست خط شهید همچنان که بر معنویت مجلس افزود ،مجلس را از نشاطی آکند که از درک حضور شهید در میان ماست. آقای سلیمانی اجازه خواستند که از این دست خط صد ها زیر اکس بگیرد و پخش کنند تا نشانه ای باشد برای کسانی که به راحتی از خون شهیدان برای رسیدن به امیال خود می گذرند.
حضور شهید درجمع
( ششم ) . . . . احساس کردم هوای اتاق سنگین است .نه آنکه کسی سیگار بکشد .یا هوا مانده باشد. هوا تر وتازه بود ،حتی فرحبخش. مطمئن بودم این ازاثر حضور شهید است که فرزندان و دوستان و همسر و خانواده اش را و مرا به این هوا می نوازد .که این خانه انگار جدا افتاده از زمین است. معلق است درآسمان و . . . . من احساس کردم فصل بیست و پنجم فصل پرواز است نه فصل نشستن و این فصل دیگر قرار شنیدن ندارد بلکه به هوای دیدن می تپد و مرا وا می دارد که بگویم :شما هم احساس می کنید؟
پرسیدند :چی را ؟ گفتم :حضور شهید را؟
از نگاهشان فهمیدم که منظور مرا متوجه نشدند و فکر می کنند منظورم از حضور، خاطره شهید است.
گفتم:آخر اگر شما فقط دست خطش را دیده اید، من صدایش را شنیده ام!! باحیرت به هم نگاه کردند. گفتم: با تلفن. حیرت بدل شد به ناباوری. گفتم: خواهش می کنم شک نکنید. باعث می شود او این مجلس را ترک کند. آقا مرتضی گفت: داداش دیشب به خواب من آمد و ساعت ورود ایشان را به زنگی آباد گفت و سفارش کرد که بروم سراغشان. گفتم دست خطش را چه می گویید؟ آن که جای شک ندارد،.دارد؟
آقای سلیمانی گفت:ما شک نداریم. . . نجف آقا گفت: شک نیست،حیرت است. دیدن چنین چیزی کم نیست. محمد آقا گفت: معجزه است.
آقای خوشی گفت:راستش رابگویم، اگر دستخط را نمی دیدم، دستخطی را که می شناسم و اگر جوهرش به این تر وتازگی نبود، باور نمی کردم،اما حالا هر چه بگویید باور می کنم. اگر بگویید اینجاست،شک نمی کنم. اگر بگویید الان ظاهر می شود و خود را به ما که آرزوی دیدارش را داریم نشان می دهد، باور می کنم و به احترام حضو رش می ایستم و منتظر می مانم تا ظاهر شود.
آنچه آقای خوشی گفت ،مرا لرزاند و آن طور که آماده ایستاد که انگار قراراست حاج یونس ظاهر شود، به نظرم آمد که شدنی است، می شود، و این، آن قدر جدی شد و جا افتاد که همه بر خاستند.
اندام آقای خوشی از شدت گریه بی صدا تکان می خورد. صدای گریه زنها که از اتاق برمی خواست ،او هم صدای گریه اش را رها کرد. دیدم اوضا ع دارد از دست من خارج می شود. که فصل هوای خود را در سر دارد و قلم به راهی می رود که هوای اوست و هوای او هوای رهایی است و مرا از خود بی خود می کند که بی اختیار شوم وفریاد بزنم ( حاجی . . . حاج یونس عزیز )نجف آقا فریاد زد: یونس جان . . . آقا مر تضی گفت: برادر. آقای سلیمانی مبهوت گفت: حاجی جان . . . صدای همسرش برخاست: حاج آقا . . . به فاطمه و مصطفی خیره شدم، حیران که هوای فصل گرفته بودشان، به من خیره نگاه می کردند.
گفتم: شما چرا ساکت ایستاده اید؟ چرا پدرتان را صدا نمی زنید؟
به طرف فاطمه خیز بر داشتم، گفتم: مگر نمی خواستی او راببینی؟ فاطمه گریان به طرف اتاق زن ها دوید و مصطفی پشت دستهایش را به روی چشم هایش کشید و آرام گفت: بابا جان گفتم: بلند تر. مصطفی فریاد زد: بابا. فریاد او گریه زنان را به شیون و گریه ما را به عربده ای بدل کرد که از آن حاج یونس عظیم برآمد.
فریاد زدم: حاجی . . . تو را به شهادتت قسم که اگر اذن داری، خودت را برما نمایان کنی، حتی یک لحظه، که ببینیمت . . . لمست کنیم. . . متبرک شویم . .
ناگهان چراغ پر نور شد و وسپس خاموش شد. از شدت تاریکی فهمیدیم که چراغ اتاق دیگر نیز خاموش شده است. فقط صدای شیون و فریاد به نام حاج یونس بلند بود. که ناگهان آن همه تاریکی به ظهور نوری ملایم روشن شد و بیشترو بیشتر رنگ گرفت تا به رنگ طلایی حضور او متوقف شد در هیات یک آدم رشید، که در برابر چشمان حیران ما زیر فشار خرد کننده صدای قلب ما شروع به چرخش کرد، و برابرهر یک از ما ایستاد و ماتفقد شدیم، و بامهربانی از ما گذشت و سپس به اتاق دیگر رفت.
و ما که ایستاده بودیم و یونس یونس از زبانمان نمی افتاد، طاقت از دست دادیم و افتادیم و من فکر کردم مگر قلم خود شهید بتواند این ظهور رابنویسد. آن نور طلایی به اتاق باز آمد و به همان ملایمتی که ظاهر شده بود، محو شد و من دلم نمی خواست چراغ روشن شود. دلم می خواست درآن تاریکی که همه چیز درش پیدا بود ،سر به سجده برم وفریادزنم : عند ربهم یرزقون . . . .
آنچه مطالعه کردید خلاصه ۳ صفحه ای از ۳۷ صفحه است
در صورت تمایل متن کامل را در قسمت زیر ببینید